ای ابرها ببارید! شاعر آقای احمد پور

منبع پژواک خاموش
 
شاعر : احمدپور
 
 
 
 
۴خرداد -۱۳۸۷
 

گرد و غبار و درد

ما را پنهان ساخته است!

ابرها ز خشم بارورند!

سینه ها ز شعله افروخته اند!

باران اشک با رعدیباران اشک

سیلاب خشم آفریده است.

گرد و غبار و درد

ما را فرا گرفته است

ای اشکها ببارید!

از گونه ها نیز فراتر روید!

که در پستوخانه دل

بغضی به بمب بسته اند

ای رعد ای بغض بغرید!

ای اشکها ببارید،سیل شوید

خانه و تن،همه

خاک و درد گرفته اند

ای باران اشک!

در انتظارت عمریباران

لحظه شمرده ام!

و اینک ترا یافته ام.

ما در خویش آلوده ایم!

ما به اشکی محتاجیم!

درد،رنج،چرک و خاک 

ما را فرا گرفته است! 

ای ابرها برما ببارید

ای قطره های باران!

ای چکیده از چشمان!

ما را بشویید!

هوشنگ گلشیری بنیان‌گذار شک‌گرایی در داستان کوتاه فارسی

تازه های ادبی به مدیریت اقای م. مجتبی

http://ccccc.blogfa.com

 
هوشنگ گلشیری بنیان‌گذار شک‌گرایی در داستان کوتاه فارسی

 مهدی عاطف‌راد

 

هوشنگ گلشیری در مقدمه‌ای که با عنوان "در احوال این نیمه روشن" بر داستان‌های کوتاه خود نوشته، آنجا که به مشغله‌های ذهنی خود در طول سال‌های داستان نویسی اش می‌پردازد، در نخستین مشغله با عنوان "مشغله‌ی واقعیت و خیال"، به شک گرایی خود اشاره می‌کند و چنین می‌نویسد:

"گویا از همان ابتدا من درباره‌ی واقعیت و یا آنچه همه واقعی می‌پندارند به شک بوده ام. از "چنار" یکی بالا می‌رود تا جهان رویا را ببیند و دیگران می‌اندیشند که رفته است تا خودکشی کند، یا در "شب شک" هر کس از منظر خود جهان را می بیند و الی آخر. این شک البته به تکه تکه نوشتن و یا نقل‌ها را کنار هم گذاشتن می‌انجامد و سرانجام جانشین جبر موجود در داستان‌ها می‌شود."

سپس می‌افزاید:

"اما آنچه برای من گویا مفر شده بود شک در همان واقعه‌ی موجود بود و بالاخره رسیدن به این نکته‌ی اساسی که عامل اصلی در هر واقعه نه خود واقعه که راوی یا حداقل منظری است که از آن به واقعه می‌نگریم. با مطالعه در کتب اخبار و مقاتل این شیوه تشدید شد، که می‌دیدم از واقعه ای واحد هیچ اثری نیست، بلکه آنچه به دست ما رسیده روایت این یا آن است که بسته به پیش‌داوری‌مان نقل می‌کنیم و مخاطب نیز بر اساس منظری که دارد به آن می‌نگرد. گاهی تباین و تقابل روایات در خدمت تثبیت یک پیام است، مثلاً اگر ده روایت از حادثه ای نامحتمل به دست بدهیم که هیچ کدام با دیگری نخواند، برداشت مخاطب این خواهد بود که چنین اتفاقی نیفتاده است. برداشت دیگر هم البته این خواهد بود که اتفاقی افتاده."

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۲۹ و ۳۰

هوشنگ گلشیری بنیان‌گذار شک‌گرایی در داستان کوتاه فارسی است، و با نخستین داستان‌های کوتاه اوست که برای نخستین بار، شک گرایی، هم به عنوان سبک و هم به عنوان  شیوه‌ی دید، وارد ادبیات داستانی ما می‌شود. شک گرایی و تردید در علت‌ها یا چگونگی رویداد یک واقعه و نیت‌های پس آن، از ویژگی‌های بارز بیشتر داستان‌های کوتاه هوشنگ گلشیری است و همان طور که خود او نیز توضیح داده، شک گرایی از مشغله‌های اصلی ذهنی اوست؛ و این مشغله در داستان‌های کوتاهش نمودی هنرمندانه و جالب توجه دارد. از همان نخستین داستان منتشر شده‌اش- داستان "چنار"- این مشغله‌ی ذهنی- ادبی حضور پررنگ و سایه‌دار خود را نشان می‌دهد. در این داستان واقعه‌ای رخ می‌دهد که قطعی و یقینی است اما برداشت شاهدان واقعه از علت و نیت رخداد آن شک‌برانگیز و تردیدزاست. واقعه چنین است: نزدیکی‌های غروب، مردی ناشناس، با سر و وضعی نامناسب، از یکی از چنارهای بلند خیابان بالا می‌رود؛ بدون این که علت و انگیزه این کار عجیب و غیر عادی‌اش روشن باشد:

"نزدیکی‌های غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا می‌رفت. دو دستش را به آرامی به گره‌های درخت بند می‌کرد و پاهایش را دور چنار چنبره می‌زد و از تنه‌ی خشک و پوسیده‌ی چنار به بالا می‌خزید. پشت خشتک او دو وصله‌ی ناهمرنگ دهن کجی می‌کردند و ته یک لنگه‌ی کفشش هم پاره بود."

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۳٥ 

و مردم کنجکاوی که دور درخت جمع شده‌اند و شاهد این عمل شگفت‌انگیز‌اند، علت این واقعه و نیت مرد ناشناس را به گونه‌های گوناگونی تفسیر می‌کنند؛ و ما را درباره  علت و نیت آن دچار تردید می‌کنند:

"مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید: برای چی بالا می‌ره؟

مرد خپله و شکم گنده‌ای که پهلوی دستش ایستاده بود زیر لب غر زد: نمی‌دونم. شاید دیوونه‌س!

جوانک گفت: نه، دیوونه نیس، شاید می‌خواد خودکشی بکنه!

مرد قد بلند و چاقی که موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت: چطور؟ کسی که خودکشی می‌کنه دیوونه نیس؟ پس می‌فرماین عاقله؟!?

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۳٥

هیچ کس علت بالا رفتن مرد از درخت و نیت باطنی او را از این عمل نمی‌داند، و هر کس بر اساس گمان و پندار خود حدسی می‌زند. راوی داستان فکر می‌کند که شاید نیاز مالی یا استیصال ناشی از فقر، مرد ناشناس را وادار به بالا رفتن از درخت کرده، و بر اساس این گمان تصمیم می‌گیرد برایش پولی جمع کند تا بلکه او را از درخت پایین بکشد و از خودکشی منصرف کند:

"فکری توی کله ام زنگ زد. سرم را بالا کردم و داد زدم: آهای عمو، اینجا ما یه پولی برات جمع می‌کنیم، از خر شیطون بیا پایین."

و با انداختن دو سکه‌ی یک تومانی نقره آغازگر جمع کردن پول برای مرد ناشناس می‌شود:

"آن وقت هر کس دست کرد توی جیبش و سکه ای روی پول‌ها انداخت. پول‌ها جرینگ جرینگ روی هم صدا می‌کرد."

اما صدای اعتراض‌آمیز مرد از بالای درخت نشان می‌دهد که گمان راوی درست نبوده:

"من که پول نمی‌خوام... پولاتونو ببرین سر گور پدرتون خرج کنین!"

و کمی بعد حرفش را کامل‌تر می‌کند:

"خاک بر سرتون بکنن! من صدقه نمی‌خوام."

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۳۷

وقتی مرد بالای چنار تکانی می‌خورد و خم می‌شود، بعد دست‌هایش را به یک گره چنار محکم می‌کند و دوباره سر جایش می‌نشیند، یک نفر از آن‌ها که با کنجکاوی دارند بالا را نگاه می‌کنند و بهت زده به مرد خیره شده‌اند، پیش گویی می‌کند:

"حالا خودشو پایین نمی‌اندازه، می‌ذاره خلوت بشه..."

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۳۹

اما این هم حدس درستی نیست. گمان خودکشی چنان در همه و از جمله راوی داستان قوی و آمیخته به یقین است که وقتی او از تماشای صحنه خسته می‌شود  و به تماشای فیلمی در سینمایی، واقع در همان نزدیکی‌ها، می رود، تمام مدت تماشای فیلم تصویر نقش بر زمین شده‌ی مرد را می‌بیند، با سر شکسته و مغز پخش شده و دو رشته‌ی باریک خون بیرون زده از دو سوراخ بینی‌ش؛ و این تصویر اضطراب‌انگیز و تشویش‌زا نمی‌گذارد از فیلم چیزی بفهمد:

"دائم عکس مردی که روی صفحه‌ی سیاه خیابان پهن شده بود و از دو سوراخ بینی‌ش دو رشته‌ی باریک خون بیرون می‌زد پیش رویم، توی هوا، نقش می‌بست و بعد محو می‌شد. باز دوباره همان هیکل ژنده‌پوش با سر شکسته و مغز پخش شده میان خیابان رنگ می‌گرفت و زنده می‌شد. از فیلم چیزی نفهمیدم. وقتی بیرون آمدم، در خیابان پرنده پر نمی‌زد اما دکان‌ها هنوز باز بود."

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۴۰

تمام این گمان‌ها و پیش‌بینی‌ها، و به طور کلی این پندار که نیت خودکشی در پس عمل مرد است، با عمل بعدی او باطل می‌شود؛ زیرا وقتی خیابان خلوت می‌شود، مرد از درخت پایین می‌آید و راه می‌افتد که برود دنبال کارش. بر مبنای این عمل حدس و گمان دیگری مطرح می‌شود: اول می‌خواسته خودکشی کند ولی بعد پشیمان شده:

"به چنار که رسیدم دیدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالای آن دیده نم‌ شد. روبه‌روی چنار، دو مرد ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. از یکی‌شان که وسط سرش مو نداشت و دست‌های پشمالوش را تا آرنج بیرون انداخته بود، پرسیدم: آقا ببخشین، اون مردک خودشو پایین انداخت؟

مرد سر طاس نگاه بی حالش را روی صورتم دواند و گفت: آقا حوصله داری؟ وقتی دید خیابان خلوت شده پایین اومد، بعد خواست بره، اما...

مرد پهلو دستی‌ش که انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود، پرسید: راسی، اون برا چی بالای چنار رفته بود؟

رفیقش جواب داد: نمی‌دونم، شاید می‌خواس خودکشی بکنه، بعد پشیمون شد."

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۴۰

جالب‌ترین حدس، حدس طنزآمیز و آمیخته با شوخی و خنده‌ای ست که از سوی شاگرد یک دکان مطرح می‌شود، مبنی بر این که مرد از درخت بالا رفته تا از آن بالا فیلم سینمای آن طرف خیابان را تماشا کند:

"شاگرد دکان که پسرک جوانی بود در حالی که می‌خندید سرش را از مغازه بیرون کرد و گفت: حتماً فیلمو تماشا می‌کرده!

مردک بی‌حوصله گفت: لعنت بر شیطون حرومزاده... حالا حالا باید کنج زندون سماق بمکه تا دیگه هوس نکنه فیلم مفتی تماشا کنه!"

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۴۰

به این ترتیب در طول داستان "چنار" با مجموعه ای از فرضیات و حدسیات شک‌برانگیز و تردید‌آمیز روبه‌روییم، بدون این که سرانجام روشن شود که انگیزه و مراد مرد ناشناس از بالا رفتن از درخت چه بوده، چرا چنین کاری کرده، و از آن چه هدفی داشته.

داستان "شب شک" از نظر شک‌گرایی و روایت‌های ضد و نقیض از واقعیت، مهم‌ترین و موفق‌ترین داستان کوتاه گلشیری است. تمام داستان بر مبنای روایت‌های متناقض سه نفر درباره‌ی رویدادهایی که هر سه با هم شاهد آن بوده اند، بنیان گرفته است. ماجرا از این قرار است: سه دوست ِ "آقای صلواتی" یک روز عصر به دیدن او می‌روند تا در منزلش بساط عیش و عشرت راه بیندازند. دو سه ساعتی در آنجا به خوردن و تریاک کشیدن خوش می‌گذرانند، و بعد، با بیرون رفتن دوست‌شان از اتاق و شنیدن سر و صداهای مشکوک، شک می‌برند که نکند "آقای صلواتی" خودکشی کرده. بر اساس این شک فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند و هریک از گوشه ای متواری می‌شوند. آخر هم معلوم نمی‌شود که چی سر "آقای صلواتی" آمده و آیا خودکشی کرده یا مخفی شده و دوستانش را سر کار گذاشته!

تمام داستان بر مبنای روایت‌های متفاوت و متناقض شکل گرفته و درباره‌ی کمتر موضوعی اتفاق نظر وجود دارد. چه زمانی به خانه‌ی "آقای صلواتی" رفته اند و او در را به روی شان باز کرده؟ ساعت پنج یا پنج و نیم یا شش و سه دقیقه و دو ثانیه؟ معلوم نیست. تنها درباره یک چیز اتفاق نظر دارند:

"هر سه نفر شک ندارند که: درست سر ساعت پنج یا پنج و نیم و یا شش و سه دقیقه و دو ثانیه وقتی آقای صلواتی در را باز کرد از دیدن آن عنق منکسر و ریش نتراشیده و موهای شانه نکرده اش، چرت هر سه تاشان پاره شد."

نیمه‌ی تاریک ماه- ص ۶۳

 

ادامه مطلب ...

(مهتاب پیر) سورده ی فاطمه مرادی

 
(مهتاب پیر)
 

وقتی به پایان می رسد تردید در من

 

سر می کشد فوّاره ی خورشید در من

 

بوی سفال کوچه های خیس دیروز

 

گل می کند با نم نمی جاوید در من

 

یادش بخیر آن روزهای سرخ سرکش

 

وقتی خدا فریاد می بارید در من

 

وقتی که با کِل آیه هایِ وحشیِ باد

 

در رقص می آمد تب توحید در من

 

پر می شدم از لحظه های گنگ احساس

 

مهتاب پیر آیینه می پاشید درمن

 

چشمان گیج حضرت خیّام می ریخت

 

یک جرعه می ،با نغمه ی ناهید در من

 

شمس از نگاهم فتنه فتنه مست می شد

 

بوی تب تبریز می پیچید در من

 

دف دف تنم در های وهویی سرخ می سوخت

 

عطر شب قونیّه می رقصید در من

 

از بوسه های سرکش احساس لبریز

 

جان می گرفت آیینه ی جمشید در من

 

یادش بخیر آن لحظه های سبز دیروز

                      
 ای کاش باز امّید می رویید در من !

سروده ی:  فاطمه مرادی

  سایت: آیه های مذاب

http://neloofar-1.persianblog.ir/post/34

 منبع اولیه تازه های ادبی