احساس شعری از فرزانه شیدا

 

اگر توانست فر یاد زند فر یاد زد

 

اگر چشمانش خواست بگرید، گر یست

 

در آینه چو خود را دید

 

گر لب تمایل به لبخند داشت لبخندی زد

 

چو خواست دیده از خویش بر گیرد برگرفت

 

اما نمی توان گفت اسیر نفس خویش بود

 

که اسیران نفس بازیگران شیطانند و شادمان

 

او اما اسیر احساس بود و غمگین

 

گویند فرمان اشک و خنده ز

 

ادراک ذهنی ست

 

و دل بازیگر نقشی

 

باور ندارم اینرا

 

که دلشکستگی را

 

دل بود که احساس کرد

 

ذهن باور کرد

 

و چشم گریست

 

آندم که دل گفت : بمان  ...مرو

 

ذهن گفت : برو گر بروی غنگین نخواهی شد

 

و رفتی و دریافتی که غمگین تری

 

آندم دل بود که گفت : غمگینم

 

نمیدانم ساید باید شاعر بود

 

یا در احسـاس آزاده

 

تا فرمان دل

 

فرمان تو باشد

 

اما میدانم آنجا که ذهن

 

فرمان دهد

 

احسـاس زنـدانی ست

 

و زندانی در همه جا زندانی ست

 

چه در اسارت عقل

 

چه در میان دیواری

 

من این میدانم

 

که با دل از ورای دیوار

 

از مرز آسمان

 

ار لابلای ابـر

 

و حتی ار آتش خورشید

 

میتوان گذشت

 

آنگاه که عقل میگوید ترا

 

راه گذری از دیوار نیست

 

به خورشید نمی توان نزدیک شد

 

بی پرو بال نمی توان پریــد

 

اسیــر نفــس نبوده ام هـرگـز

 

اسیــراحسـاسـم که مرا همه جا بـرد

 

گریانـم کـرد خنـدانم کـرد

 

ایــمانم داد

 

مهـر خـداونـد را بر من بخشیـد

 

خـوارم کـرد  بلنــدم کـرد

 

هـر چـه بود

 

هـرگز ازا حســاسـم

 

نرنجیــدم

 

هـرگـز بر او نخنـدیدم

 

و هـرگـز از او

 

جــدا نگـردیـدم

 

چــرا کـه خــدایـم را

 

بــر  مــن بخشیــد

 

کـه بیـــش از تمـامـی

 

آنان کـه بایــد  یـارم بـــود!

 

 

 http://www.fsheida.blogsky.com/

 

دیوان  اشعار فرزانه شیدا:

 

http://www.fsheidaaa.blogsky.com/

تهیه و تنظیم اشعار : ف . شید  ا   ...شیواااااماهیچ

 

www.mahich.blogfa.com

 
 
 

سه گفت و شنود با فروغ فرخزاد

منبع تازه های ادبی:
 
 
 
 
فروغ فرخزاد
 
 

 
 

نیما چشم مرا باز کرد و گفت ببین

 

( متن زیر بخشهایی از سه گفت و شنود با فروغ فرخزاد است. در این بخشها فروغ عقیده اش را درباره جایگاه نیما و شعرش، و ضرورت وزن در شعر معاصر بیان می کند.)

 

 

من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی

 به موقع. یعنی بعد از همه تجربه ها و وسوسه ها و گذراندن

 یک دوره سرگردانی و در عین حال جستجو...

 با شعرای بعد از نیما خیلی زودتر آشنا شدم.

 مثلاً با شاملو و اخوان و نمی دانم...

در چهارده سالگی مهدی حمیدی و در بیست سالگی نادرپور

 و سایه و مشیری شعرای ایده آل من بودند.

 در همین دوره بود که لاهوتی و گلچین گیلانی را

هم کشف کردم و این کشف مرا متوجه تفاوتی کرد

 و متوجه مسائلی تازه که بعداً شاملو در ذهن من به

 آنها شکل داد و خیلی بعدتر، نیما، که عقیده و سلیقه تقریب

اً قطعی مرا راجع به شعر "ساخت" و یک جور قطعیتی به آن داد.

 

نیما برای من آغازی بود.

می دانید، نیما شاعری بود که من در شعرش برای

 اولین بار یک فضای فکری دیدم و یک جور کمال انسانی،

 مثل حافظ. من که خواننده  بودم حس کردم که با یک آدم

طرف هستم،

نه یک مشت احساسات سطحی و حرفهای مبتذل روزانه.

عاملی که مسائل را حل و تفسیر می کرد. دید و

 حسی برتر از حالات معمولی و نیازهای کوچک.

سادگی او مرا شگفت زده می کرد.

 

 به خصوص وقتی که در پشت این سادگی ناگهان با تمام

 پیچیدگیها و پرسشهای تاریک زندگی برخورد می کردم.

مثل ستاره که آدم را متوجه آسمان می کند. در سادگی

او سادگی خودم را کشف کردم... بگذریم...

 

 ولی بیشترین اثری که نیما در من گذاشت در جهت زبان

 و فرمهای شعرش بود.

 من نمی توانم بگویم چطور و در چه زمینه ای تحت تأثیر

نیما هستم، و یا نیستم. دقت در این مورد کار دیگران است.

ولی می توانم بگویم که مطمئناً از لحاظ فرمهای شعری

 و زبان از دریافتهای اوست که دارم استفاده می کنم،

 ولی از جهت دیگر، یعنی داشتن فضاهای فکری خاص

و آنچه که در واقع جان شعر است، می توانم بگویم از

او یاد گرفتم که چطور نگاه کنم.

 یعنی او وسعت یک نگاه را برای من ترسیم کرد.

من می خواهم این وسعت را داشته باشم. او حدی به من داد

که یک حد انسانی است. من می خواهم به این حد برسم.

ریشه یک چیز است، فقط آنچه که می روید متفاوت است،

چون آدمها متفاوت هستند. من به علت خصوصیات روحی

و اخلاقی خودم- و مثلاً خصوصیت زن بودنم- طبیعتاً

مسائل را به شکل دیگری می بینم. من می خواهم نگاه

او را داشته باشم، اما در پنجره خودم نشسته باشم.

و فکر می کنم تفاوت از همین جا به وجود می آید.

من هیچ وقت مقلد نبوده ام. به هر حال نیما برای من

مرحله ای بود از زندگی شعری. اگر شعر من تغییری

کرده- تغییر که نه- یعنی چیزی شده که از آنجا تازه می شود

 شروع کرد، بدون شک از همین مرحله و همین آشنایی است.

 نیما چشم مرا باز کرد و گفت: ببین. اما دیدن را خودم یاد گرفتم.

 

 

از گفت و شنود فروغ فرخزاد با م. آزاد- تابستان ١٣٤٣

 

شعر امروز ما هم یک مقدار زیادی این شکلی است.

 از یک مقدار ایماژ و یک مقادر تصویرهای زیبا استفاده

 می شود بدون این که هیچ هدفی در کار باشد، هیچ منظوری

باشد، هیچ حرفی باشد و هیچ دردی باشد. فقط یک شکل

 می کشند و می دهند دست مردم

. اما یک شعر خوب مثل شعر نیما.

 من خودم را خیلی کوچک تر از آن می دانم که اصلاً در

 مورد او حرفی بزنم.

 

او شاعری بود که در شعرش برای خودش فضا داشت،

 یک دنیای فکری و حسی داشت و تمام زندگی اش

 را هم وقف شعرش کرد.

 

از گفت و شنود فروغ فرخزاد با حسن هنرمندی- رادیو تهران- ١٣٤١

 

 

وزن، لااقل حالا حالاها، اجازه بدهید از زبان فارسی

بیرون نرود. منتهی باید وزن زمانه را کشف کرد.

 مفهومهای امروزی در آن وزنها کشته می شوند.

 این وزنها لابد با آهنگ زندگی آن روزها تطبیق می کرد.

 شاعر زمان ما باید این حساسیت را داشته باشد که ریتم

 زمانش را بشناسد. من می خواهم از مسائل روزانه زندگی

خودمان حرف بزنم، مثل یک آدم امروزی با تمام خصوصیات

زبانی اش، با تمام اشیا و کلمات زندگی امروز.

 

وزنهای قدیم در واقع قاتل این حس ها و کلمه هستند، اما

کنار گذاشتن وزن را صحیح نمی دانم.

 من تجربه بی وزن را به عنوان شعر قبول نمی کنم،

 به عنوان فکرهای شاعرانه چرا.

 وزن باید مثل نخی باشد که کلمه ها را به هم مربوط کند،

نه اینکه خودش را به کلمات تحمیل کند. وزنهای کلمات باید

 خودشان را به وزن تحمیل کنند. من همیشه این مثال را

 می زنم که گوش من احتیاج به حس هماهنگی دارد.

 مثل صدای آبی در جویی که گاه باد می آید و این صدا را

 با خودش می برد و گاه نزدیک گوش ما ست،

 به هر حال این صداها همیشه هست. وزن باید در شعر فارسی

باشد. اگر کلمه ای در وزن نمی گنجد و سکته ایجاد می کند،

 از این سکته باید وزن ایجاد کرد.

از تمام این جا نیفتادنهای کلمات زندگی روزانه باید استفاده

کرد و وزن ساخت.

 

کارهای مختصر من در این زمینه برای استفاده از همین

 سکته ها بوده است.

 البته خواندن این شعرها برای تمام ناآشناها مشکل است.

اما من کلماتم را تسلیم وزن نکردم، وزن را تسلیم کلماتم کردم.

من تا به حال روی دو سه تا وزنهای قدیم کار کرده ام،

 اما می شود خیلی کارها کرد. خوب نیما تنها کسی بود

که روی وزن کار کرد. اما بعد از او کمتر کسی دنبال

کار نیما رفت.

 خیال می کردند کار نیما فقط همین بلند و کوتاه کردن

 مصرعهاست. اگر قرار باشد دستگاهی باشد که ریتم

 زندگی امروز را رسم کند این ریتم با ریتم زمان کجاوه

 نشستن فرق خواهد داشت.

خطوط متقاطعی خواهد بود و خشن و گاه دور از هم.

 اما در کلمات مفاهیم موزیکی هست...

 

از گفت و شنود فروغ فرخزاد با سیروس طاهباز و غلامحسین ساعدی- بهار ١٣٤٣

 

 

برای من کلمات خیلی مهم هستند. هر کلمه روحیه خاص خودش را دارد. همین طور اشیا. من به سابقه شعری کلمات و اشیا بی توجه ام. به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسی زبانی مثلاً کلمه انفجار را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه می کنم می بینم چیزی دارد منفجر می شود. من وقتی می خواهم شعر بگویم دیگر به خودم که نمی توانم خیانت کنم. اگر دید، دید امروزی باشد زبان هم کلمات خودش را پیدا می کند و هماهنگی در این کلمات را. وقتی زبان ساخته و یکدست و صمیمی شد وزن خودش را با خودش می آورد و به وزن های متداول تحمیل می کند. من جمله را به ساده ترین شکلی که در مغزم ساخته می شود به روی کاغذ می آورم، و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده، بی آن که دیده شود، فقط آنها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتند. اگر کلمه "انفجار" در وزن نمی گنجد و مثلاً ایجاد سکته می کند، بسیار خوب، این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گرههای دیگر می شود اصل "گره" را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گرهها، یک جور همشکلی و هماهنگی به وجود آورد. مگر نیما این کار را نکرده؟ به نظر من حالا دیگر دوره قربانی کردن "مفاهیم" به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. وزن باید باشد. من به این قضیه معتقدم. در شعر فارسی وزنهایی هست که شدت و ضربه های کمتری دارند و به آهنگ گفتگو نزدیک تر اند. همان ها را می شود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را می سازد و باید اداره کننده وزن باشد- بر عکس گذشته- زبان است. حس زبان، غریزه کلمات و آهنگ بیان طبیعی آنها. من نمی توانم در این مورد قضایا را فرمول وار توضیح بدهم، به خاطر آن که مساله وزن یک مساله ریاضی و منطقی نیست- هرچند که می گویند هست- برای من حسی است. گوشم باید آن را بپذیرد. وقتی از من می پرسید در زمینه زبان و وزن به چه امکانهایی رسیده ام، من فقط می توانم بگویم به صمیمیت و سادگی. نمی شود این قضیه را با شکلهای هندسی ترسیم کرد. باید واقعی ترین و قابل لمس ترین کلمات را انتخاب کرد، حتا اگر شاعرانه نباشد. باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب. زیادیهای وزن را باید چید و دور انداخت. خراب می شود؟ بشود. اگر حس شما و کلمات شما روانی خودشان را داشته باشند بلافاصله این خرابی "قراردادی" را جبران می کنند. از همین خرابی هاست که می شود چیزهای تازه ساخت. گوش وقتی استعداد پذیرشش محدود نباشد این آهنگ های تازه را کشف می کند. این همه حرف زدم و بالاخره کلید پیدا نشد. اشکال در این است که این دو مساله، یعنی وزن و زبان، از هم جدا نیستند- با هم می آیند و کلیدشان در خودشان است.

 

از گفت و شنود فروغ فرخزاد با م. آزاد- تابستان ١٣٤٣

 

تمدن ...تقدیر ..عشق ..زندگی سروده ای از فرزانه شیدا

 

 

 

از این واژهء  بی معنای بودن سخت دلگیرم

 

و آن اندیشه های تلخ مغزم را

 

به سان یک کبوتر بر فراز عالم هستی

 

چه غمگین میدهم پــــرواز

 

و می بینم که انسان این همان پـس مانـدهء تـاریخ

 

به اسم پـو چ و خـــالــی تـمدن

 

سخـــت مـی بـالـد

 

و چون آن عنــکـبوت پــیر

 

بـه تـار چـــسب آگــــین تــــمدن وه چـ۹ مـی چســبـد

 

و مـــغـــرور اســــت

 

ولـی غـافـل ز ایـنـکه بـاز هـم در دام  افـــسونـــی

 

گرفتـار اسـت و پـای رفـتـنش  درگیـر زنـجـیر  اســت

 

و در چـنگـال خـون آلـود قـرنــی ظـالـم و وحشـی

 

چـه زخـمی و بـه خـون خـفتـه

 

پـریـشان مـی شـود روحـــش

 

و آن تــک   واژهء  شیـریـن ، ولـــی خـالـی تـر از خـالـی

 

چـو آن زالـو ی  خـون آلـود

 

بـه نـام بـا ابـهـت  تـــمدن

 

خــون انـــسان را چـه  بیـرون مـی کـشد  از  جــان

 

و زنـجــیر نگــون بـختـی  بپـای خسـتهء انـــســان

 

همـی بـنـدد و قــلـب خـستــه ء انــــسان

 

کـه دارد  در  هـر  آن  گــوشــه  

 

هــزاران  آرزو  پــــنـــهان

 

بناگـه در هـمان چـنگـال خـون آلــودهء تـــقـــدیـــر

 

و یــا  قــسمت

 

و یـا غـرق هـمان  واژهء شــیریـــن تـــمــدن نیــز

 

چــه آســان زنــدگــی بـــازد

 

و انـــسان بـا دلــی ا فســرده  و   غـمگــین

 

و غـافـل از  هـمه  بـازی رنـگارنـگ این دنــیا

 

درون  ســینـه  آن  ویــــران  ســـرای     دل

 

چـه آسـان   مـقـــدم    هـر     آرزوئـــی  را

 

عــزیــز و مــحتــرم دارد

 

ولــی در یــکــدم خــالــی دم غــفـــلـت

 

همه امـید و عــشق و  هــستی  انـــسـان

 

چـو  یـک  دیــوار   پـوســیده

 

فـروریـزد مـیان دیـدگان خـسته و حـیران

 

و  دیـــگر   بــار  ویـــرانــی ســــت

 

بـدانـگونـه  کـه  گــوئـی  هــیچ    امــیدی

 

درون سـینـهء افـــسرده ء مـا جــا نــشد هــرگــز

 

و لــبهـای خــمـوش مــا

 

ار آن پــس شــعــر تـلـخ نـامـرادی را

 

درون خــود فـروریـزد

 

وآن انــبار  عــشق و  آرزو   آن    دل

 

بیـکبـاره شــود انــبار نـاکــامــی

 

چــه آســان میــشود خــامــوش

 

لــهیــب شــعاــه هـای آتــش عشــقی

 

و ســر خــورده غــروری در غـــم و تــشویــش

 

چــه آسـان مــیشـود نــابــود

 

بـه  لــبها  خــندهء   پـر شــور   هــر    شــادی

 

بـه داغ قــطره  هــای اشــک نـــاکــامــی

 

ز سـوز انـدرون یـک نــگاه خــسته از بــودن

 

چـــــه آسـان مـی خــراشـد  سـینه را  ،خـاموش

 

و آن انــسان دل مــرده

 

بـاوج یـک تـمدن لیـک پــوشــالــی

 

ز عشــقـی مــرده در دنــیای رنــگارنــگ

 

کـــه  آنــرا   زنــدگــی   نــامــند

 

چــه  آســان  جـان  دهــد  در  اوج   نـاکـامـی

 

بـنام هــستـی و عــشق و  تـــمدن

 

آه صـــد افــسوس

 

چــه  آســان  مــیشود  خــامــوش

 

دلـــی در قــرن تــنهائــی

 

و بــاز افــسوس

 

که سـر سـخــتانــه انــسان فخــر هـا دارد

 

بـدنـیائـی که در آن

 

بـا نــقـاب خیــر خــواهی های پـر تــزویر صلــیب ســرخ

 

و یـا بـا نـام آزادی انسانـی

 

حـقوق هـر بـشر

 

این  آدم از یـاد رفـته  در کف دوران

 

تــمدن را چــو  زنــجیــری

 

بـپای هـر کـه راهی شـد بــراه حــق

 

دوبـاره ســخت مـی بنندد

 

و نــادان قلــب ما اینگــونـه پنــدارد

 

کــه ایــن زنــجــیر

 

بـنام زنــدگــانــی  ســمبــل پـیونــد ویــاری هاست

 

میــان ا و   دیگــر  و دیــگــر   راهــیان   جـستجو گر

 

در پــی یـک صــلــح  جــاویـــدان

 

بیــاری  تــمام مــردم   دنیــا

 

کــه در آرامــش و  صاــحی

 

هــمیشــه جـاودان بـاشیم

 

نمیـدانـم چـرا هـمواره جنـــگ است

 

و  ز  آرامــش نمـی یـابـم

 

نشانـی در جـهان صــلح

 

ولـیکن در درون در یک ســکــوت تلـــخ

 

لیــک وحــشتنـا ک

 

گـهی در سینــه گــه در ذهــن

 

کــلامــی میشــود تــکــرار

 

هــمه ایــنها فقــط تــزویــر زیــبا ئیــست

 

کـــــه هـــرگــــز  جــاودانـــی  نیــســـت

 

 

از  این واژهء بــی مــعنــای بـــودن  ســخت دلــگیــرم

 

 

 

 سروده ای از فرزانه شیدا - ف . شیدا

 

 

و چنین است تنهائی سبز اما خالی مانند دلی گرم وسرخ

 اما بدون عشق زیباست ولی

بسی غمگین . ف.شیدا

 

 

تهیه و تنظیم اشعار : ف . شیدا...شیواااااماهیچ www.mahich.blogfa.com

                                            

شور شیدائی: (فرزانه شیدا)

                                           

                               http://www.fsheidaa.blogsky.com/