استاد شهریار پس ازملک الشعرای بهار

نوشتهء: آقایبیژن پور 

 

 شهریار


ملک الشعرای پس از بهار

 

 روز27 شهریور (میزان) روزملی شعر وادب ایران؛

 روز خاموشی سید محمد حسین بهجت تبریزی متولد

 (آذرما ه 1285 – شهریورماه 1367 هش) بزرگترین

 غزلسرای معاصر زبان فارسی است.

شهریارشاعرعاشقی که از 83 سال زندگی شصت سال

 آنرا در بیتابی فراق معشوقه سپری کرد.

سرگذشت شهریار ازاندوه سرشاراست، این شاعر توانا

 افسانه ی عشق وشیدایی در زبان عام وخاص مردم

 ایران و آذربایجان بود وهست.

 

                                                           

 

 آهنگ پر سوز وگدازی که در ایران به آواز استاد بنان اجرا شده است

 و در افغانستان کپی آنرا ناشناس خوانده است، برای اهل دل توجیه اشکار

 دارد.

این شعر از رگه های باریک اندام تخیل در انسان عبور میکند و موی برجان

 خواننده و شنونده راست میسازد.

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

 

بی وفا حالا که من افتاده ام ازپا چرا

 

 من بیش از آنی که خودم در باب اندیشه و حیات این استاد سخن فارسی؛

سخن فارمی بگویم،  میخوانم  برگهایی را از سایتها  و نامه های  دیگران

خود مستقیماً بخوانید و فراز ونشیب روزگار شهریار را خود بیابید.

 

 آنچه من در این میان موجب یاد آن نکو مرد وارسته میشوم، آنست که

 این نامه یکماه پیشتر ترتیب شده بود ولی درهمان روز موعود برای

 سایتهای وزین فارسی سخن سپرده نشد.

برای تلافی آن فراموشی نا بکار اینک در فاصله یکماه که برابربا

 هژدهمین سال روز درگذشت شهریاراست این یادداشت را بصورت

 مستقیم در خدمت شما می گزارم تا مگر به بزرگی و رنجهای شاعری

این پیر مرد پیشوای ادبیات ترک اذری خود بیشتر آشنا شوید:

زندگی شهریار

 شهریار در جوانی

شهریار به سال ۱۲۸۵ در روستای خشگناب در بخش قره‌چمن

 آذربایجان ایران در اطراف تبریز متولد شد. پدرش حاج میر آقا خشگنابی

 نام داشت که در تبریز وکیل بود.

 پس از پایان سیکل اول متوسطه در تبریز در سال ۱۳۰۰ برای ادامهٔ

 تحصیل از تبریز به تهران رفت و در مدرسهٔ دارالفنون (تا ۱۳۰۳)

و پس از آن در رشتهٔ پزشکی ادامهٔ تحصیل داد. حدود شش ماه

 پیش از گرفتن مدرک دکتری «به علل عشقی و ناراحتی خیال و

 پیش‌آمدهای دیگر» ترک تحصیل کرد (زاهدی ۱۳۳۷، ص ۵۹).

 پس از سفری چهارساله به خراسان برای کار در ادارهٔ ثبت اسناد

 مشهد و نیشابور، شهریار به تهران بازگشت و به سال ۱۳۱۵ در

 بانک کشاورزی استخدام و پس از مدتی به تبریز منتقل شد.

 بعدها دانشگاه تبریز وی را یکی از پاسداران شعر و ادب میهن خواند

 و عنوان استاد افتخاری دانشکده ادبیات تبریز را نیز به وی اعطا نمود.

محمد حسین شهریار

سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵ - ۲۷ شهریور ۱۳۶۷) متخلص

 به شهریار (قبل از آن بهجت) شاعر ایرانی بود که شعرهایی به زبان‌های

 فارسی و ترکی آذربایجانی دارد.

 از شعرهای معروف او می‌توان به «علی ای همای رحمت»

و «آمدی جانم به قربانت» به فارسی و «حیدر بابایه سلام»

(به معنی سلام بر حیدر بابا) به ترکی آذربایجانی اشاره کرد.

روز وفات این شاعر در این ایران «روز ملی شعر» نام‌گذاری شده‌است.[1]

 

گفته می‌شود، شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد.

 پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا می‌شود.

گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم می‌گیرند که

دختر خود را به خواستگار مرفه‌تر بدهند.

این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال

 به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد.

 غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان می‌شود

 ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر می‌رسد و همراه شوهرش  به

 عیادت محمد در بیمارستان می‌رود.

 شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که دو بیت آن در زیر

 آمده است، در بستر می‌سراید.

 این شعر بعد ها با صدای غلامحسین بنان به صورت آواز خوانده شد.

 

       

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

 

بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

 

نازنینا ما به  ناز تو جوانی   داده‌ایم

 

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

 

شهریار بعد از این شکست  عشقی که منجر  به ترک  تحصیل   وی

 می شود به صورت جدی به شعر روی آورده و منظومه های زیادی

 را می سراید.

 

 

 

در آستانه یکصدمین سال تولد «محمدحسین شهریار» ناگفته‌هایی از

 زندگی این شاعر بلند آوازه معاصر توسط دخترش

«شهرزاد بهجت تبریزی» منتشر شده است.


به گزارش فارس در بخشی از این ناگفته‌ها می‌خوانیم:

پدرم سیدمحمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار در سال 1285

هجری (شمسی) در تبریز متولد شده است.

 پدرش از وکلای درجه یک تبریز و مردی نسبتا متمول بوده که گرسنگان

 بیشماری از خوان کرم او سیر می‌شدند و فکر می‌کنم همین بلندی طبع و

 بخشندگی پدرم، صفاتی است که از پدرش به ارث برده است.

 

پدرم ایام کودکی را در قراء خشگناب و قیش فورشاق گذرانیده،

 که هیچوقت خاطرات خوشی را که در دهکده‌های مزبور داشته

 فراموش نکرد. اولین شعرش را در چهارسالگی سروده و آن

 موقعی بوده که مستخدمشان به نام «رویه» برای ناهارش آبگوشت

 تهیه کرده بود.


درباره خاطرات ایام کودکیش می‌گوید:

 روزی با بچه‌های محل مشغول بازی بودم، بعد از مراجعت به خانه

 به درخت بزرگی که در وسط  حیاط  خانه بود خیره شده  و شروع

به خواندن شعر کردم. سخنانی موزونی که نمی‌دانستم چگونه به  مغز

و زبان من می‌آمدند که ناگهان پدرم مرا صدا کرد، به صدای بلند پدرم

برگشتم، با حالتی تعجب آمیز پرسید: این اشعار را از کجا یاد گرفتی؟

گفتم: کسی یادم نداده، ‌خودم می‌گویم. اول باور نکرد  ولی بعد از اینکه

 مطمئن شد، درحالیکه صدایش از شوق می‌لرزید به صدای بلند مادرم

را صدا کرد و گفت: بیا ببین چه پسری داریم!


یک بار دیگر در هفت سالگی شعر گفته است و آن هنگامی بوده که مانند بیشتر

بچه‌ها از حرف مادر خود سرپیچی کرده و به حرف او گوش نداده بود، ولی بعدا

پیش خود احساس گناه کرد و گفته است:

من گنه کار شدم وای به من/

     مردم آزار شدم وای به من!
      در کودکی از محضر پدر دانشمند خود استفاده کرده و تحصیلات مقدماتی را با

 قرائت گلستان پیش او فرا گرفت

. و در همان اوان با دیوان خواجه الفتی سخت یافت، بعد از اینکه تحصیلات

 متوسطه را در مدرسه «فیوضات» و «متحده» به پایان رسانده،‌ در سال 1300

به تهران رفته و دنباله تحصیلات خود را در مدرسه «دارالفنون» ادامه داد،

 تا اینکه در سال 1303 وارد مدرسه طب شده و مدت پنج سال در این دانشکد

ه به تحصیل مشغول بوده ولی عشق و روحیه مخصوصش که اصلا با پزشکی و

 مخصوصا با جراحی سازگار نبوده،

 او را از تحصیل پزشکی باز می‌دارد، چنانکه خودش می‌گوید:

بعد از هر عمل جراحی که انجام می‌دادم احساس ضعف می‌کردم و حالم به هم می‌خورد.

بعد از ترک تحصیل به خراسان رفته و به دیدار کمال الملک نقاش معروف،

 نائل آمده و شعری نیز به عنوان «زیارت کمال‌الملک» به همین مناسبت دارد.

تا سال 1314 در خراسان بوده و بعد از بازگشت از خراسان به کمک دوستانش

 وارد خدمت بانک کشاورزی شده  ، در سال 1316   حادثه ناگواری در زندگیش

 رخ داده و آن مرگ پدرش بوده که خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمی‌کند.

مخصوصا اینکه موقع مرگ پیش پدرش نبوده و از این بابت خیلی متاثر است.


هم‌زمان با مرگ پدرش، مادرش به تهران رفته و پرستاری پسرش را به عهده

 گرفته و بابا در کنار مادرش رفته رفته خاطره مرگ پدر را کم کم فراموش می‌کرده

ولی چون سرنوشت اساسا بازی‌های عجیبی دارد و به قول بالا

«علی الاصول نوابغ همیشه ناکامند» مدتی بعد برادرش را نیز از دست داده و

 سرپرستی چهار فرزند او را به عهده گرفته است که کوچکترینشان چند ماه

 بیشتر نداشته و مانند یک پدر دلسوز از آنها مواظبت کرده،

 آنها نیز محبت‌های عمو را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنند و پدرم در اصل فرقی بین م

ا و آنها قائل نیست.

عاشقی‌اش نیز موقعی بوده که با آنها زندگی می‌کرده، بعد از بزرگ شدن

 بچه‌های عمویم و موقعی که به اصطلاح دست هر کدام به کاری بند شده

 و بعد از اینکه پدرم مادرش را از دست داد، تنها حیاطی را که در تهران

داشته با وسایلش  به بچه‌‌های برادرش  بخشیده و تنها  با  یک جامه‌دان

 لباس‌هایش به تبریز می‌آید و با مادرم که نوه عمه‌اش محسوب می‌شده

ازدواج کرده و علت دیر ازدواج کردنش،

 در 48 سالگی، به علت مسئولیتی بوده که در مقابل بچه‌های برادرش داشته،

چنانکه می‌گوید: یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم.

 

 


بعد از ازدواج با مادرم، در تبریز با شراکت خواهرش خانه‌ای خریده که در این

خانه من به دنیا آمده‌ام، و سپس بعد از گذشت زمانی، خانه‌ای برای خود خریده است.


من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا که یادم می‌آید در ایام کودکی در تمام گردش‌ها

 و یا شب‌شعرهایی که می‌رفت،‌ حتی در رسمی‌ترین آنها، مرا همراه خویش می‌برد.

 هنگامی که در بدو ورودش به هر مجلسی صدای کف زدن‌ها فضا را می‌شکافت

و یا به هر جای که قدم می‌گذاشت مردم دورش را احاطه می‌کردند حس کنجکاوی

 کودکانه‌ام تحریک می‌شد که او کیست و او را با پدر بچه‌های دیگر مقایسه می‌کردم

 آخر چرا برای آنها کسی کف نمی‌زند؟


یکشب یادم هست که از یکی از انجمن‌های ادبی برگشته بودیم، بابا طبق معمول دفترچه

 شعرش را در قفسه‌ای که کتاب های دیگرش در آن قرار داشت قرار می‌داد و نظرش

 را در باره شعرهایی که آنشب خوانده شده بود برای مادرم بازگو می‌کرد که من

ناگهان به طرفش رفتم و در حالی که دو دستی پایین کتش را چسبیده بودم با لحنی

 کودکانه پرسیدم:

بابا چرا مردم تو را اینهمه دوست دارند؟ لبخندی زد، لحظه‌ای چند در چشمانم

 نگریست، آن حالت نگاه او را تا زنده‌ام هیچوقت فراموش نمی‌کنم، بعد مرا

بغل کرده صورتم را بوسید و مدتی درباره شعر و شاعری با جملاتی ساده و در

 حالی که سعی می‌کرد برای من قابل فهم باشد توضیح داد.

از همان موقع شخصیت او جلو چشمانم رنگ گرفت و با همان سن و سال کم

 احساس کردم با اشخاص عادی فرق دارد.

 مادر من آموزگار بود و به همین جهت روزها خانه نبود و برای بابا که کارمند بانک

 کشاورزی بود اجازه داده بودند که دیگر کار نکند و با خیال راحت بتواند به سردون

 اشعارش ادامه دهد. من که بچه بودم با اینکه خدمتکاری داشتیم که از من مواظبت کند

 ولی در غیبت مادرم بیشتر اوقات پهلوی پدرم بودم. موقعی که از بازی خسته می‌شدم

 بغل او به خواب می‌رفتم و اوبرایم لالائی می‌خواند.

یادم هست در اوقات بیکاری و زمانی که من از بازیگوشی خسته شده و

 در گوشه‌ای آرام می‌نشستم شعرهایی به زبان ترکی که برایم قابل فهم بود به من

 یاد می‌داد و بعد در هر مجلسی در حضور جمع از من می‌خواست که بازگو کنم.

می‌توانم به صراحت بگویم که بیشتر از مادرم با او مانوس بودم و وقتی با او

 بودم هیچوقت سراغ مامان را نمی‌گرفتم.


یک روز خوب یادم هست در حدود 5 بعدازظهر بود که دیدم بابا لباس پوشیده و

 از مامان نیز می‌خواهد که مرا حاضر کند.

 بابا آن موقع معمولا از خانه بیرون نمی‌رفت. با تعجب پرسیدم بابا کجا می‌رویم؟

جواب داد: هیچ دلم گرفته می‌خواهم کمی قدم بزنم. بعد دست مرا در دست گرفته

 و به راه افتادیم. از چند خیابان و کوچه گذشتیم تا اینکه به کوچه‌ای که بعدها فهمیدم

اسمش «راسته کوچه» است رسیدیم و از آنجا وارد کوچه فرعی تنگی شدیم،

 کوچه بن بست بود و در انتهای آن دری قرار داشت کهنه و رنگ و رو رفته و من

 که بچه بودم و به اصطلاح فرهنگی مآب هی نق می‌زدم و می‌گفتم بابا تو چه

 جاهای بدی می‌آیی!

بابا به آهستگی جواب داد عزیزم داخل نمی‌رویم و بعد مدت طولانی به صراحت می‌توانم

 بگویم یک ربع یا بیست دقیقه به در نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد.

 نمی‌دانم به چه فکر می‌کرد، شاید گذشته را می‌دید و یا شاید خود را همان بچه‌ای

 احساس می‌کرد که هر روز حداقل بیست بار از آن در بیرون آمده و رفته بود.

 بعد ناگهان به در تکیه داد، قطره‌های اشک به سرعت از چشمانش سرازیر شده و

 شانه‌هایش از شدت گریه تکان می‌خورد. من لحظاتی مبهوت به او نگاه می‌کردم

 ولی او انگار اصلا من وجود نداشتم تا اینکه مدتی بعد آرام گرفت، آه عمیقی کشید

 و در حالی که چشمانش را پاک می‌کرد به من گفت:

«اینجا خانه پدری من است، من مدت چهارده سال اینجا زندگی کردم». بعد در طول

 همان کوچه به راه افتادیم و قسمت‌های مختلف خانه را از بیرون به من نشان داد.

 وقتی به خانه برگشتیم شعری تحت عنوان «در جستجوی پدر» سرود که فکر می‌کنم

 یکی از با احساس‌ترین شعرهایی است که به زبان پارسی سروده شده.

       

خانهء استاد شهریار

 

در همان ایام بچگی کتابچه شعر بابا را ورق می‌زدم و او بدون اینکه مانع شود و فقط

مواظف بود که کتابچه را پاره نکنم، با نگاهی محبت آمیز مرا می‌نگریست.

در سنین پایین و مواقعی که به مدرسه نمی‌رفتم حیدر بابا و شعرهای ترکی که برایم

قابل فهم بود به من یاد می‌داد. کمی که بزرگتر شدم و سواد خواندن پیدا کردم خودم

 کتابچه شعر او را خوانده و اشعاری را که زیاد دوست داشتم حفظ می‌کردم.

 پدرم معمولا تا پاسی از شب گذشته به عبادت و خواند قرآن می‌پردازد و بعد

 از فراغت با خواند کتاب های شعر و بیشتر مواقع با سرودن شعر معمولا تا

 اذان صبح نمی‌خوابد، مگر مواقعی که واقعا خسته باشد. به همین جهت شب ها

 چراغ اتاقش همیشه روشن است.

یادم هست شب‌هایی که نصف شبی بیدار می‌شدم و به اتاقش می‌رفتم بعضی مواقع

او را در حال سرودن شعر می‌دیدم که در این حال معمولا اشعاری را که می‌سراید

 زیر لب زمزمه می‌کند و روی تکه کاغذی که در دست دارد می‌نویسد.

 نمی توانم قیافه او را در این حالت تشریح کنم. فقط این را می‌گویم که کاملا جدا

 از محیط زندگی در عالم دیگری سیر می‌کند به طوریکه اگر در این حال صدایش کنی

 انگار از خواب بیدار شده، وقتی او را در این حال می‌دیدم به هیچوجه دلم نمی‌آمد که

 او را از آن حال بیرون بیاورم ولی مواقعی که به خواندن کتاب مشغول بود داخل

 می‌شدم و او با خوشرویی از من استقبال می‌کرد

 و بعد شروع به خواند جدیدترین شعرش می‌کردم و بعد از من می‌خواست که بخوابم.

 ولی وقتی اصرار مرا برای نشستن می‌دید شروع به صحبت می‌کرد. از گذشته‌هایش

 برایم می‌گفت، از روزهای سختی که در تهران دور از خانواده گذرانیده،

 از عشقش و از ناکامی‌هایش و از اینکه چگونه کسی را که به حد پرستش دوست

 داشته از دست داده و من با شور و اشتیاق گوش می‌کردم.

یادم هست چند بار ضمن صحبت کردن با او بدون اینکه گذشته زمان را

 احساس بکنم متوجه شده بودم که هوا روشن می‌شود، بابا با عجله به

خواندن نماز صبحش مشغول شده و من نیز به سرعت اتاق راترک می کردم.

 چندی بعد از تولد من با اختلاف سن سه سال خواهرم (مریم) و دو سال

بعد برادرم (هادی) به دنیا آمدند.

مواقعی که دورش جمع می‌شدیم و بچه‌ها از سروکولش بالا می‌رفتند،

 ضمن اظهار محبت به ما برای هر کداممان شعرهایی می‌گفت.


ویژگی سخن

شهریار روح بسیار حساسی دارد. او سنگ صبور

 غمهای نوع انسان است.

اشعار شهریار تجلی دردهای بشری است.


او همچنین مقوله عشق را در اشعار خویش نابتر از

 هر شعری عرضه داشته است

.
در ایام جوانی و تحصیل گرفتار عشق نا فرجام،

 پر شرری می گردد.

عشق شهریار به حدیست که او در آستانه فارغ التحصیلی

 از دانشکده پزشکی،درس و بحث را رها می کند و دل

 در گرو عشقی نا فرجام می گذارد :

 

 

دلم شکستی و جانم هنوز چشم براهت


شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت


در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست


اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت


اما این عشق زمینی بال پرواز او را بسوی عشق

نامحدود آسمانی می گشاید.


قفسم ساخته و بال و پرم سوخته اند


مرغ را بین که هنوزش هوس پرواز است!


سالها شمع دل افروخته و سوخته ام


تا  زپروانه کمی  عاشقی  آموخته ام

 


عجبا که این عشق مسیر زندگی شهریار را تغییر دادو

تاثیری تکان دهنده بر روح و جان شهریار  نهاد و  جهان

 روان او را از هم پاشید.


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند


درشگفتم من چرا  ازهم  نمی پاشد   جهان



این عشق نافرجام بحدی در روح و روان او ماندگار شد که

 حتی هنگام بازگشت معشوق، عاشق به وصل تن نداد.


آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا


 بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا!؟

 


شهریارهمانگونه که به سرزمین مادری و رسوم پدر خود

عشق می ورزد اشعار بسیار نغزی در خصوص مقام مادر

و پدر به زبانهای ترکی و فارسی سروده است:



گویند من آن جنین که مادر

 از خون جگر بدو غذا داد

 تا زنده ام آورد به دنیا

  جان کند و به مرگ خود رضا داد


هم با دم گرم خود دم مرگ

صبرم به مصیبت و عزا داد

من هرچه بکوشمش به احسان

 هرگز  نتوانمش  سزا  داد


 جز فضل خدا که خواهد اورا 

  با جنت  جاودان  جزا  داد

 
شهریار در شعر بسیار لطیف «خان ننه» آنچنان

از غم فراق مادربزرگ عزیزش می نالد که گویی

 مادربزرگش نه بلکه مادرش را از دست داده است!


عـلاقـه به آب و خـاک وطن را شهـریار در غـزل عید

خون و قصاید مهـمان شهـریور ، آذربایـجان،   شـیون

شهـریور  و بالاخره  مثـنوی  تخـت جـمشـید به زبان

شعـر بـیان کرده است.


شهریار شاعر سه زبانه است.

او به همه زبانها و ملتها احترامی کامل دارد.

در اشعار او بر خلاف برخی از شعرای قومگرا نه تنها

 هیچ توهینی به ملل غیر نمی شود بلکه او

در جای جای اشعارش می کوشد تا با هر نحو ممکن

سبب انس زبانهای مختلف را فراهم کند.

اشعار او به سه زبان ترکی آذربایجانی،فارسی و عربی است.

                         

سبک شناسی آثار

اصولاْ شرح حال و خاطرات زندگی شهریار در خلال

اشعارش خوانده میشود و هر نوع تفسیر و تعبیری

 که در آن اشعار بشود، به افسانه زندگی او نزدیک است.

عشقهای عارفانه شهریار را میتوان در خلال غزلهای انتظار؛

 جمع وتفریق؛ وحشی شکار؛ یوسف گمگشته؛

مسافر همدان؛ حراج عشق؛ ساز صباء؛ ونای شبان

و اشک مریم: دو مرغ بهشتی.......

 و خیلی آثار دیگر مشاهده کرد.

محرومیت وناکامیهای شهریار در غزلهای گوهرفروش:

 ناکامیها؛ جرس کاروان: ناله روح؛ مثنوی شعر؛ حکمت؛

 زفاف شاعر و سرنوشت عشق بیان شده است.

خیلی از خاطرات تلخ و شیرین او در هذیان دل: حیدربابا:

مومیای و افسانه شب به نظر میرسد.

در سراسر اشعار وی روحی حساس و شاعرانه موج

می زند, که بر بال تخیلی پوینده و آفریننده در پرواز است.

و شعر او در هر زمینه که باشد از این خصیصه بهره مندست

و به تجدد و نوآوری گرایشی محسوس دارد.

شعرهایی که برای نیما و به یاد او سروده و دگرگونیهایی

 که در برخی از اشعار خود در قالب و طرز تعبیر و زبان شعر

به خرج داده, حتی تفاوت صور خیال و برداشت ها در قال

 سنتی و بسیاری جلوه های دیگر حاکی از طبع آزماییها

 در این زمینه و تجربه های متعدد اوست

                             
قسمت عمده ای از دیوان شهریار غزل است.سادگی و

عمومی بودن زبان و تعبیر یکی از موجبات رواج و شهرت

 شعر شهریار است.

شهریار با روح تاثیرپذیر و قریحه ی سرشار شاعرانه

 که دارد عواطف و تخیلات و اندیشه های خود را به زبان

مردم به شعر بازگو کرده است.

 از این رو شعر او برای همگان مفهوم و مأنوس و نیز موثر ست.

شهریار در زمینه های گوناگون به شیوه های متنوع شعر

 گفته است.

 شعرهایی که در موضوعات وطنی و اجتماعی و تاریخی

 و مذهبی و وقایع عصری سروده, نیز کم نیست.

تازگی مضمون, خیال, تعبیر, حتی در قالب شعر دیوان

 او را از بسیاری شاعران عصر متمایز کرده است.

اغلب اشعار شهریار به مناسبت حال و مقال سروده شده و از این روست که شاعر همه جا در درآوردن لغات و تعبیرات روز و اصطلاحات معمول عامیانه امساک نمی کند و تنها وصف حال زمان است که شعر اورا از اشعار گویندگان قدیم مجزا می‌کند.


ماه من در پرده چون خورشید غماز غروب
گشت پنهان و مرا چون دشت رنگ از رخ پرید
چون شفق دریای چشمم موج خون میزد که شد
آفتاب جا و د ا نتابم ز چشمم ناپدید


سرانجام خورشید حیات شهریارملک سخن و افتاب زندگی ملک الشعرای بی بدیل ایران پس از هشتاد وسه سال تابش پر فروغ در کوهستانهای آذربایجان غروب کرد.

اما او هرگز نمرده است زیرا اکنون نام او زیبنده روز ملی شعر و ادب ایران و نیز صدها،میدان،خیابان،مرکز فرهنگی،بوستان و... در کشورمان ونیز در ممالک حوزه های ترکستان(آسیای مرکزی) و قفقازیه و ترکیه می باشد.

27 شهریور ماه سال 1367 شمسی سالروز وفات آن شاعرعاشق و عارف بزرگ است.

در آنروز پیکرش بر دوش دهها هزار تن از دوستدارانش تا مقبره الشعرای تبریز حمل شد و در جوار افاضل ادب و هنر به خاک سپرده شد

 

روز ملی شعر و ادب

بیست و هفتم شهریور ماه سالروز خاموشی شهریار شعر ایران با تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی " روز ملی شعر و ادب " نامیده شده است.
شهریار پس از انقلاب ۱۳۵۷، شعرهایی در مدح نظام جمهوری اسلامی و مسئولین آن، از جمله روح الله خمینی و سید علی خامنه‌ای و نیز اکبر هاشمی رفسنجانی (انتشار پس از مرگ شهریار)سرود.

شهریار در روزهای آخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پس از مرگ در ۱۳۶۷، بنا به وصیت خود در مقبرةالشعرا در تبریز دفن شد.

شهریار دو دختر به نام‌های شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی داشت.

سیری درآثارشهریار

شهـرت شهـریار تـقـریـباً بی سابقه است، تمام کشورهای فارسی زبان و ترک زبان، بلکه هـر جا که ترجـمه یک قـطعـه او رفته باشد، هـنر او را می سـتایـند.


منظومه «حیدر بابا سلام» در سال 1322 منتشر شد واز لحظه نشر مورد استقبال قرار گرفت.

"حـیـدر بابا" نـه تـنـهـا تا کوره ده های آذربایجان، بلکه به ترکـیه و قـفـقاز هـم رفـته و در ترکـیه و جـمهـوری آذربایجان چـنـدین بار چاپ شده است، بدون استـثـنا ممکن نیست ترک زبانی منظومه حـیـدربابا را بشنود و منـقـلب نـشود.

این منظومه از آثار جاویدان شهریار و نخستین شعری است که وی به زبان مادری خود سروده است.

شهریار در سرودن این منظومه از ادبیات ملی آذربایجان الهام گرفته است.

منظومه حیدربابا تجلی شور و خروش جوشیده از عشق شهریار به مردم آذربایجان است، این منظومه از جمله بهترین آثار ادبی در زبان ترکی آذری است، و در اکثر دانشگاههای جهان از جمله دانشگاه کلمبیا در ایالات متحده‌آمریکا مورد بحث رساله دکترا قرار گرفته است و برخی از موسیقیدانان همانند هاژاک آهنگساز معروف ارمنستان آهنگ جالبی بر آن ساخته است.

 


 استاد بنان حسین شهریار

سال 1286. ایران آماده تکان‌های بزرگ سیاسی است.

زلزله‌های سیاسی امپراطوری عثمانی و روسیه را

نیز لرزانده است. ادبیات در هر دوی آنها به جنگ تحجر ارتد

وکسی و اسلامی رفته است.

درایران، پیش از هر هنری شعر پیشتاز است و می‌رود

تا قالب نو کند. حتی پیش از آن که قالب نو کند،

 مضمون و ترکیب نو کرده است.

 شهریار در شهریور ماه همین سال در تبریز بدنبا آمد

و بعدها بزرگترین غزلسرای معاصر شد.

 او تنها غزلسرا نبود، شاعر عصر خویش بود و متاثر از

همان زمین لرزه سیاسی که از تبریز می‌گذشت و

به گیلان و تهران می‌رسید.

 ایران مشروطه می‌خواست و سلطان قاجار استبداد.

 مردم مجلس می‌خواستند و شاه حرمسرا.

نان را مردم به نرخ آزادی    می‌خواستند بخرند و شاه

 قدرت را به قیمت خون مردم. "آخ دد قورقوم" حیدربابا.

شهریار دوران کودکی را در روستای" قیش قورشان" و

" خشکناب" پشت سر گذاشت. "حیدربابا" را آنجا دید.

 نه آن که دید، نقش خیالش را کشید.

بعدها برای تحصیل به تبریز باز گشت و در همین دوران

 مقدمات ادبیات عرب را خواند و سپس به سراغ زبان

 فرانسه و ادبیات این کشور رفت. خوش نویسی را در

 کنار علوم دینی تمرین کرد.

 بهمن 1299 تهران را دیده بود و در سال 1300 وارد

دارالفنون شد.

عشق حافظ در تار و پودش رخنه کرد.

 

غم غریبی و غربت، چو بر نمی تابم

 

روم به شهر خود و شهریار خود باشم

 

 

این بیت از یک غزل حافظ شرح کاملی بود برای او که از دیار

 کنده و درپایتخت منزل کرده بود.

تخلص "شهریار" را از همین غزل گرفت و بعدها شهریار

غزل معاصر ایران شد.

به خانه "ابوالحسن صبا" راه یافت و مشق سه تار را از او

گرفت.

همچنان که ردیف موسیقی ایرانی را نزد او یاد گرفت.

تسلط به ادبیات عرب، فرانسه، موسیقی ایران و

طبع آزادی خواه، عاشق و سرکش و روستائی شهریار

 با هم عجین شدند و او را از شعرای ماندگار عصر ما

ساختند.

اما این همه داستان و سرگذشت جوانی شهریار نیست.

 تمام وجود شهریار انرژی و خیز یادگیری بود. در رشته

پزشکی ثبت نام کرد و تا سال پنج پیش رفت.

 اگر عشق و ناکامی با هم به سراغ شهریار نیآمده بودند،

او تحصیل پزشکی را تمام کرده بود.

 آن عشق سودائی شهریار را چون کمانی خمیده کرد.

 سالها بعد، معشوق به خانه بخت رفته را دید.

به دیدار شهریاری که رفت که تهران و پزشکی را یکجا رها

کرده و به تبریز بازگشته بود تا برای آن زخم عمیق

 عشقی چاره‌ای بیابد.

یکی از زیباترین غزل‌های شهریار در باره همین دیدار دوباره

است. بعدها

همین غزل جان مایه یکی از فراموش نشدنی ترین

برنامه‌های گلهای رادیو ایران شد و شادروان بنان نیز با

درک کامل احساس شاعر این غزل را چنان خواند

 که هرگز فراموش نخواهد شد.

 در پیش درآمد این گل ها، او صدا را چنان با ارکستر بزرگ

 گلها ساز می کند و در آن صدا می انداز که تنها با چند بار

گوش کردن و دقت کردن می توان متوجه این همراهی بدون

کلام بنان با ارکستر شد.

گوئی او خود یکی از سازهای مجموعه ارکستر است. ا

ین اعجاب چند ثانیه ای ادامه دارد و سپس ارکستر به

کار خود ادامه میدهد و بنان منتظر می ماند تا نوبت

او برای خواندن غزل شهریار برسد:

 

"آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا"

(این ترکیب اعجاب انگیز که در بوسلیک ساخته شده

 و جواد معروفی و روح الله خالقی به همراه روشنگ

و بنان در آن سهم دارند را می‌شنوید.)

 شهریار منظومه "حیدربابا یه سلام " را در همین دوران

 به زبان مادری خویش (آذربایجانی) ساخت.

درسال 1350 بار دیگر به تهران بازگشت.

این بازگشت همراه شد با تجلیل باشکوهی که

از او کردند. شاعری شکست خورده در عشق از تهران

رفته بود و حالا در شمار شاعران بزرگ ایران به تهران

باز گشته بود.

تا انقلاب 57 در تهران ماند و چند سال بعد به تبریز بازگشت.

با انقلاب همراه شده بود اما از نامرادی‌ها   و‌ بی‌انصافی‌های

 حاکمان مکدر بود.

سال 1361 نامه‌ای از تبریز برای علی خامنه‌ای که حالا

رهبر جمهوری اسلامی شده بود و از سالهای پیش از

انقلاب با وی مراوده داشت نوشت. کوتاه و غم انگیز:

 آقا!... دیشب خواب دیده ام. ملائک در آسمان می‌گریستند...

 

حاصل این نامه، نجات هوشنگ ابتهاج (سایه) از زندانی

بود که 9 ماه در آن گذرانده و به چشم خود بسیار

نامرادی‌ها و نامردمی‌ها در راهروهای زندان 3 هزار

(کمیته مشترک زمان شاه)

دیده و با گوش خودشنیده بود. پیرمردانی که از اتاق

 شکنجه خونینو نیمه جان بیرون آورده و روی زمین می‌کشاندند

 تا به سلول‌ها منتقل کنند. بسیاری از آنها را می‌شناخت،

 دیده بود و...

 شهریار، غزل را به سایه سپرده و خود عزم رفتن

داشت. می‌دانست وقت رفتن رسیده است. سایه با ریشی

 انبوه از زندان بیرون آمد و آن را برای همیشه و به یاد

 شهریار و شهر "یاران" از چهره خویش کم نکرد.

شهریار در شهریور 1367 به بیمارستان مهرآباد تهران

منتقل شد. می‌دانست؟ به او گفته بودند یک خاوران

 را آباد کردند؟

 

 

یاد این شاعر عاشق و عاشق شاعر تا سخن پارسی باقی

 است بماناد.

روانت شاد ای شهریار شعر، کلامت همیشه باد

ای قله ی شعر، نامت در جلگه شاعران در زمره ی آن

 بزرگانی باد که ترا آموخته اند.

برگرفته از سایت:

http://www.khawaran.com/Bijanpoor_ShaHRYAR.htm

سروده ای از فرزانه شیدا بنام (زندگانی)!

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 قصه ء زندگانی

از هــمه   قــصه  ء    زنـدگا نــی

از غــم و ر نــج     بی هــمزبا نی

از  جــفای   تـو   تنــها    حــــبیبم

 از  خــدائی   که  هــرگــز  ندیدم

   از  رفیــــقان ء     نـامــهربـا نـی  

 کـزهـمه  درد و رنـجی    کشــیدم

  گـربــرآرم  فــغان  از دل  ریــش

  یـا  بنـالــم ز  ناکامــی   خــو یـش

 گــر   بفــریاد   ء نـالان    قــلبــم

 رنــج  و  درد  جـهانی شــود بیـش 

اشــک ء این ســینه  را کی ببیــنی

 قــلب ء و یــرا نه  را  کی ببیــنی

گــر   بگــورم   نــهاد ند   روزی

 مرگ  ، فــرزانه ،  را کی ببیـنی؟!

گــر همــیشه   دلم  را   بسـو زی

آتـش ء غم   به قــلبم     فـــروزی

گرچو  د یوا نه ای غرقه درعــشق

 مست  و ، شـیدا ، بمیرم به روزی

 گــر دراین  ناله ها   جـان ســـپارم

  گـر  بمـــیرد    دل ء    بیقــــرارم

  خـودهــمی دانم  ازمـرگ خود هم

    در دلــت جـا ئی  هـرگــز نــدارم!!!

     دردلــت جـا ئی  هـرگــز نــدارم!!!

سرودهء: فــرزانه شـــیدا

دیماه ۱۳۶۲

دلم رویا نمیخواهد ـ شعری از فرزانه شیدا

دلم رویا نمی خواهد
 
که دیگر خسـته از رویای بی فردا
 
حــقیقــت را ز دنــیایم طلــب دارم!
 
دگر رویا نمی خواهم
 
و میــدیــدم 
 
خیالم با تلاشی سخت 
 
در موج هوا چرخید
 
و رویای مرا با شوق و ذوقی
 
زیرو رو میکرد
 
که  شاید  خنده ای را
 
بر لبـــانم بازگــردانــد
 
سر آخر او هم از این کوشش بیهوده
 
جانش تا بلب آمد!
 
دگــر رویا نمی خواهم
 
زمان خوش خیالی ها به سر آمد
 
بلنــدی دادن هـر او ج پــروازی 
 
و شاعر پیشه عمری را به سر بردن!
 
حــقیـقـت پشت دیــوار زمــان ما
 
ز چشم آنکه جویای حـقیـقت بود
 
به پنهانی خود ما را به رویا بــرد
 
و رویــا روزگـــاری
 
 چــیره بر رنگ حقــایق شد
 
و مــن دلگـــیرم از
 
همواره در رویا به ســر بردن
 
"دلـم رویــا نمـی خـواهد"!!!
 
ثبــات زنـــدگی با ذره ای
 
از دلخوشی های همین امـروز
 
امیـدی پیــش رو
 
با درب بازی رو به قــلبی
 
پشــت در  مـــانده
 
بــدل کافــی ســت !
 
بلــی کافی ســت!
 
ز دنیـــائی که در آن بوده ام
 
هـرگــز نمـی خـواهــم
 
"طلائی کاســه ای"
 
پُــر گشتــه از اشک نگـاه وسینه و این دل !
 
و یا صـد سکه ای در جیب
 
و قلبی خـالـی از شـادی بـودن ها!!!
 
نه آن خواهم و نه آن  پـوچـی
 
رویـا ی بی ســامان 
 
 که شـادانــم کنـد
 
در پـو چـی تکرار رویـاها !!!
 
دلـم رویا نمی خـواهد
 
نـه حتـی ثـروتی
 
گر خـالـی از
 
عشـق و عطـوفتهاسـت
 
نـه در جائـی که فقـری
 
 کودکان را زودتـر
 
از پیــر سالان می بـرد
 
در گــور بیرحمــی!
 
نه در جائـی که مهر مـادری
 
کافی برای گشنگی های شب و روز
 
 دو کودک نیست
 
چه میــخواهم من از رویـــا
 
و یــا ثـــروت
 
که در هـر گــوشه دنیـا
 
فغان و فقر و جنگ  و نا بسامانی 
 
به خواب کودکانه سخت میتازد
 
کسی میمیرد از فقر محبتها !
 
کسی میمیرد از فقری  ز ناداری!
 
کسی میمیرد از خمپاره های بی خبر
 
در رختـخواب شــب
 
ویا بمبــی به سقـف خـانه ای
 
در نیـــمه روزی!
 
چه میدانم هزاران درد محرومی
 
به هر سـو بنگری پیـداست!!! 
 
نـه دیگر بس مـرا رویــا  !
 
و دیگـر بس تـرا در خود فرورفتن
 
و غافل بودنی از رنج انسانی
 
جــهــان رویــا نمیـــخواهــد !!!
 
جــهــان رویــا نمیـــخواهــد !!!
 
که دل آرامشی در زندگانی را طلب دارد
 
 
سروده فرزانه شیدا