دانـشـمـندان ایـرانـی دوران بـاسـتـانموضوع:فرهنگی و اجتماعی

دانـشـمـندان ایـرانـی دوران بـاسـتـانموضوع:فرهنگی و اجتماعی
دانـشـمـندان  ایـرانـی  دوران  بـاسـتـان اسکیلاس- دوره هخامنشی (زمان حکومت داریوش از سال 486- 521 ق.م.) دریا نورد و مکتشف و مهندس سازنده قنات
ستاسپ- دوره هخامنشی ( زمان حکومت خشایار شاه 2466-486 ق.م.) دریا نورد و مکتشف
بوبراندا-دوره هخامنشی (زمان خشایار شاه) مهندس
آرتاخه-دوره هخامنشی (زمان خشایار شاه) مهندس و سازنده کانال آتوس
استانس- دوره هخامنشی شیمیدان و استاد دموکریتوس
برازه- دوره ساسانی (زمان فرمانروائی اردشیر( 241-226 م) مهندس و احیا کننده شهر فیروز آباد
برانوش- دوره ساسانی- سازنده شادروان شوشتر
فرغان- دوره ساسانی- سازنده تاق کسرا
جهن برزین- دوره ساسانی - سازنده تخت (تاقدیس)
شیده- دوره ساسانی - سازنده کاخ خورنقابولؤلؤ(فیروز) - قاتل عمربن خطاب (خلیفه اعراب و متجاوز به ایران) - هنرمند ، صنعت کار و سازنده آسیاهای بادی

منبع سایت شعر نو:
نوشته شده در شنبه 21 اردیبهشت 1387 - 14:10:41 ارسال از هدی به نژاد (شمیم)

شهر شعر -هند- به قلم اقای بیژن باران

SareeTaj

هند

 

در نبود انسان

 

100 میلیون سال پیش،

 

شبه قاره شناور

در تصادم با صفحه آسیا،

از قعر ملتهب مذاب زمین-

اورست سر سپید

باسمان سر کشید.

 

شطرنج، ادویه، صف فیلان، نویسش اعشار،

برهمن ودا، کلیله و دمنه، یوگا، مدارای گاندی،

جیغ طوطیان، غرش ببرهای بنگال.

 

پاره های جگر از مام وطن

در استبداد اعتقادات خشگ خلیج فارس

از آبی بیکران فاصله غروب غزلیات حافظ

به کرانه های سبز سلامت خود را رساندند.

 

در گرم نخل ماسه های مومبای-

کلان شهر فرهنگ و فن آوری،

با قامت برجهای بلند برابر هم؛

قصیده سیمان، قافیه شیشه

در 2 سوی خیابان، سایه در همیشه.

 

در سایه مشبک درختان تمر هندی*-

سوار ریکشا، بزیر سندل پا،

تن 22 سالگی ستاره ی بالیوود.

برشانه و میان، ساری.

از گلو به شکم، تند شعله ی کاری.**

پوست گندمی، باریک کمر، عریان-

6 خانه افشار محاط ناف، روبرو.

در یشم چشم، زمزمه وسوسه و شور

با تلفن همراه.

بر بالای تیر برق، از حال رفته میمون با صفا.

سر بلند مار، بر چینه دیوار.

 

آه ای کتیبه های کاما سوترا!

ای صحنه های عشوه و عشق!

از ساکنان سالیان سکوت و ثبات شما،

از نیای کولی آتش پرست دور،

از زیبای اخلاف آواره سفید و سیاه، راج گاپور***،

جدا شده الهه آواز و رقص پرشور-

زر در سربند، گردن بند، سینه بند،

درخشش برهنگی شکم و کمر-

نمایش سلامت جوانی پوست،

در شهر بزیر صدا و نور،

از 100 عدسی دوربین و چشم نزدیک و دور.

 

آه شکوه شهرت تنانگی عاج تاج محل

با شعر مرمر سفید منحنی و قوس!

جدا از سکون اعصار-

لحظه زیبا در حال گذر -

در وفور  انسان.

012708

ارجاعات به پیدایش هند در تصادم صفحه شنارو با صفحه تکتانیک آسیا؛ کوچ انبوه زردشتیان پس از پیروزی اعراب بر فلات ایران از 1000 سال پیش که در گجرات و بمبی (اکنون Mumbai نام دارد) کولونی پارسی را بوجود آورد؛ کوچ کولیان از هند به غرب با موسیقی ویژه آنها.  غزل حافظ طرفداران فراوان در هند داشت؛ ولی او از سفر بآنجا طفره رفت. نوشته شده تا قرن 19م تعداد کتب فارسی در هند، سرزمین ادب و علم، بیشتر از ایران نوشته شده.  اعداد اعشاری و صفر از هند به ایران؛ سپس به غرب وارد شد.  ریگ ودا کتاب دینی هندوان در 3 هزار سال پیش نوشته شد.  این کتاب همگن/ همزمان زبانی/ فرهنگی  اوستا ست. کلیله و دمنه، نام دو شغال، کتابی در 10 باب از زبان جانوارن‌است که برزویه پزشگ در قرن 6م از هندی به پهلوی ترجمه کرد؛ سپس ابن مقفع آنرا بعربی در آورد. رودکی آنرا بشعر دری نوشت که پاره ای از آن در کلیاتش آمده، این کتاب عربی در قرن 13 بفارسی ترجمه شد. بخش بزرگی از کتاب اختصاص به داستان این دو شغال دارد. یکی از داستانها در باره موش و گربه است.

 

بالیوود بزرگترین مرکز تولید فیلم در جهان، در مومبای با 13 میلیون جمعیت، است.  معبد مهر کاما سوترا از قرن 13م در متون و حجاریهای اروتیک در سواحل خلیج بنگال، جنوب کلکته، بجامانده. تاگور شاعر صاحب نوبل نوشت: "اینجا زبان سنگ بر زبان انسان رجحان دارد." تاج محل شهر آگرا داستان عشق یک زن ایرانی بنام ارحمند بانو با شاه جهان مغول در قرن 17م است.  معمار این مقبره مرمر سفید نزدیک پایتخت کنونی هند استاد عیسی، یک ایرانی دیگر، است.  گاندی جنبش استقلال هند را با مقاومت غیرخشن در 1947 به ثمر رساند.

* Tamarin درختی با میوه های خشگ، شکل باقلا در پوست قهوه ای که شهد ترش ملسی دارد؛ برای چاشنی غذا بکار می رود.

** ساری،پیرهن رنگین زنانه؛ کاری، ادویه غذایی.

*** هنرپیشه مرد نیمه قرن بیستم از هند- با بازی در فیلم آواره مو- آوازه جهانی یافت

 

به قلم اقای بیژن باران:

 

http://bejanbaran.blogfa.com/post-30.aspx

گاهنامه فردوسی پور(طنز و در وزن شاهنامه) شاعر: محمدرضا مختاری

 
 
شاعر: محمدرضا مختاری
 
 
مطلع(آمدن رستم از زمان قبل از اسلام به دوران حاضر )

چه خوش مطلعی را مربی بگفت
به نام خداوند گردن کلفت
خداوند شعر و خداوند طنز
خداوند هسته ، خدای نطنز
خداوند علم و درخت و هویج
خداوند تحکیم وحدت ، بسیج
خداوند خوشحالی و همدلی
که باشند حلّال هر مشکلی
سلامی به گرمای مردادماه
به یاران آواره و بی پناه
به آنان که اندر پی دانشند
به آنان که در حال آرایشند
همانان که اندر سپاهان ولند
ز هر قشر هم زشت و هم خوشگلند
تنی چند اندر پی دخترند
تنی با پسرها فقط می پرند
پس از کسب رخصت ز اوستا کریم
که روزی یکی کودک کوشکولو
به دستان ریز و لُپی چون هلو
به هنگام بازی یکی سکه دید
ز خوشحالی و وجد از جا پرید
خیالش که یک ده تومن جسته است
از این برد او سوی آن سکه دست
بگویم کنون وصف آن سکه را
نخست آن که من هم ندیدم ورا
دوم سکه ای نقش رستم نشان
که بنوشته بُد این چنین روی آن
که هر کس کند لمس این نقش را
کند زنده او رستم و رخش را
چو دست پسر سکه را لمس کرد
به ناگاه پیش رُخَش خاست گرد
پسر صحنه ای دید و بگریخت زود
بلی رستم زال برگشته بود
بلی مرد مردان ایران زمین
بیامد به دوران ما این چنین

تحیر رستم از جهان امروز و نبرد وی با دیو به زعم وی
چو آن پهلوان چشم خود باز کرد
ز حیرت سریالی آغاز کرد
زمین را چو دید او به رنگ سیاه
تعجب کنان کرد بالا نگاه
بسی خانه ها دید بر روی هم
بسی مه که روی درختان علم
نگاهی بیانداخت بر دور و بر
نه گاری بدید او نه اسب و نه خر
بسی دیو دید او به هر شکل و رنگ
به چشمان برّاق و طرحی قشنگ
به خود گفت یا رب چه درد سر است
خیالت مگر گشته رستم خر است
که بر روی هم خانه انباشتی
به جای درختان تو مه کاشتی
نگفتی بریزند این خانه ها
ز باران و برفیّ و باد هوا
میان بشر دیو نقشش چه بود
که باشد فراوان چو ماهی به رود
نگفتی بترسند مردم ز دیو
فراموش گردد ز دلها خدیو
چو ساکت شد و گشت رستم خموش
صدایی ز دیوی بیامد به گوش
صدایی چنان بوق و شیپور جنگ
که رخش از صدایش بشد گیج و منگ
تهمتن برآشفت زین کار زشت
ز کف گرز را بر زمین بر بهشت
به سوی کمانش سپس برد دست
به همراه او تیری آمد به شست
کمان را به دست چپ و تیر راست
کمان شد خم و همچنان تیر راست
رها ساخت زه را ز انگشت شست
که ناگه چراغی ز ماشین شکست
تعجب کنان جای خود میخ شد
نگویم که مو بر تنش سیخ شد
به خود گفت این دیو دیگر چه بود
که مارا چنین زار و عاصی نمود
زدم تیر تا کور سازم ورا
نگو عینکی بوده این بی نوا
دل پهلوان رحم آمد همی
چنان کو کند رحم بر آدمی
به همراه آن دیو خاموش شد
تهی از خروشش ورا گوش شد
به فکر اندر آمد تهمتن چنین
به تسلیم آن دیو نبَوَد یقین
به ظاهر کشیده است دست از نبرد
ترحم به او نیست در کارِ مرد
که گر کور هم باشد این بی نوا
ترحم به دیوان نباشد روا
همین گونه رستم در اندیشه بود
که در دیو بیچاره ای رخ نمود
چو رستم ورا دید در قلب دیو
بر آشفت و بر زد چو شیران غریو:
«که ای بی حیا شام انسان خوری
به جان ضعیفان طمع می بری
نشانم تو را زود بر جای خویش
به یک ضربۀ برق آسای خویش
زنم بر سرت آن چنان ضربه ای
که پنداری از کوتهی گربه ای!
تو دیوی اگر نیز من رستمم
درستی مرامم، صداقت دمم
کنم ظلم را ریشه کن در جهان
شتابم به یاریّ بیچارگان
خدا زور بازو به ما داده است
که با آن ز مظلوم گیریم دست
ایا دیو بدکار و بی چشم و روی
به ظلم و ستم رستگاری مجوی
در این قبر کاکنون بر استاده ای
نباشد کسی واقعاً ساده ای
تو پنداری ار زور گویی همی
به هر ناتوان و به هر آدمی
زنی بر سر هر ضعیفی تو سنگ
شوی سنگ در پیش پاهای لنگ
توانی که تسخیر دنیا کنی؟
سپس تاج و تختی مهیا کنی؟
بدان فکر تو خام باشد بسی
محال است بر آرزویت رسی
که رستم سر راهت استاده است
ببُِرّد ز هر زور گو پا و دست
خودت را مهیا کن از بهر جنگ
نگر چشم دیگر و تیر خدنگ»
دوباره بیاراست تیر و کمان
چنان کو نگنجد به وهم و گمان
یکی تیر چون نیزه از چلّه اش
رها ساخت رستم سوی کلّه اش
چراغ دگر نیز این سان شکست
سپس گرز سنگین گرفت او به دست
همی تاخت با رخش نزدیک او
زد او را و نشنید کس جیک او
به قلب اندرش دست برد و کشید
کسی را را که در سینه اش مانده بید
به زینش نهاد و بگازید و رفت
چنین گشت طی خوان هشتم ز هفت

 
شاعر: محمدرضا مختاری
 
 برگرفته از سایت شعر نو: