![]() |
شاهان و دیوانگان عطار | ![]() |
منوچهر احترامی
به بهانه روز بزرگداشت عطار نیشابوری، بخشی از مقاله منوچهر احترامی درباره طنز در آثار عطار را از سالنامه 1386 گلآقا برایتان انتخاب کردیم. توضیح اول اینکه مقاله بسیار بلندتر از این و شامل بخشهای «عطار و شاهان»، «عطار و دیوانگان» و «دیوانگان و عطار» بود که ما فقط بخش عمدهای از مقدمه و موخره و بخش«عطار و دیوانگان» را در اینجا نقل کردیم؛ پس اگر مایل به خواندن متن کامل مقاله هستید، ناگزیر به نسخه کاغذی آن مراجعه کنید که تمام این مقاله در این مقال نمیگنجد.
توضیح دوم اینکه بخش اول این مقاله در سالنامه سال 85 گلآقا تحت عنوان «عطار هم، عطار نیشابوری» آمده که به مروری بر قصههای طنزآمیز عطار در چهار کتاب منطقالطیر، مصیبتنامه، الهینامه و اسرارنامه اختصاص دارد.
پیش درآمد1: مانیفست + احساسات
حضور دائمی خیل بیپایان ادیبان و اریبان و ظریفان و طریفان و نادرهگویان و نویسندگان و شاعران و نگارگران و حکیمان و امیران و علیمان و داهیان و صوفیان و حریفان و خلوضعان و الی ماشاءالله در عرصه پر تک و تاز زبان فارسی و نیز ظهور بیوقفه همه کسانی که به نوعی دستی در علم و ادب و هنر و حکمت و عرفان دارند، خصوصاً اسطقسداران و درشتاستخوانان ایشان، علاوه بر هزار و یک خاصیت، این تأثیر عمیق را نیز دارد که در طول سالیان دراز، جمّ غفیری از دانشطلبان و حافظپژوهان و فاضلان و فضولان و محققان و کمسوادان و پُرگویان و کورذوقان و تذکرهنویسان و دانشنامهپردازان و تاریخنگاران و جغرافیدانان و جامعهشناسان و شاهنامهخوانان و مغفولان و استادان باکرسی و پاکرسی و بیکرسی و غیرهم اجمعین را سر کار میگذارد و سرشان را گرم میکند و به خود مشغول میدارد و عمرشان را هدر میدهد.
از جمله این استخوانداران میدان ادب و عرفان و شعر و کتابت و ظرافت و چه و چه، یکی هم شیخ فریدالدین عطار نیشابوری است که در طول این هفتصد ـ هشتصد سال گذشته، خلق بسیاری را به خود مشغول کرده است؛ از مولانا جلالالدین محمد مولوی بلخی، ثُمَ الرومی، ثم القونوی، در قرن هفتم بگیر تا این بیسواد اعظم، بچه سابق چالهمیدان ـ یا بچه چالهمیدان سابق ـ که در این ایام آخر عمر، زلف نداشته خود را با زلف جنابش گره زدهام و از بس کم دانشی، هر چه بیشتر سر در روزن معرفتش میکنم، جز حیرتم نمیافزاید.
پیشدرآمد 2: عطار شناسی
شیخ فریدالدین عطار نیشابوری از اهالی قرن ششم و هفتم هجری است. اسمش محمد و تخلصش فرید است. کنیهاش یا «ابوحامد» است یا «ابوطالب». نام پدرش یا ابراهیم است یا یوسف. بنا به قولی: «محمود نیز دور از واقع نمینماید». متولد سال 537 ه . ق و متوفای سال 627 ه . ق است. یا متولد حدود سال 540 و مقتول به دست مغول در سال 618 . یا احیاناً و احتمالاً متوفا بین سالهای 586 و 610 . یا 14 اثر خلق کرده، یا 12 اثر، که 9 تای آن به دست ما رسیده است.
خواننده فهیم و شعرشناس ما، البته میداند که مناسبات وزنی و اصول قافیهپردازی در زمان عطار، و زبان عطار، متر و معیارهای مخصوص به خودش را داشته و لزوماً با معیارهای امروز، تطابق صد درصد ندارد؛ مضافاً که شیوه تلفظ بعضی از واژهها و ترکیبات با آنچه که امروز معمول است گاهی اندک تفاوتی دارد و لذا در صورت جفت و جور نشدن وزن بعضی از مصرعها با قالبهای ساخت شمس قیس رازی، نباید آنقدرها سخت گرفت.
عطار و دیوانگان
عطار به ویژه در مصیبتنامه، مجموعه قابل ملاحظهای از قصههای طنزگونه و شطحآمیز(1) مربوط به دیوانگان را گرد کرده که در نوع خود در ادبیات منظوم کلاسیک زبان فارسی کم سابقه است.
خیل دیوانگان عطار، طیف وسیعی از عقلباختگان و حواسپرتان و خلوضعان و مغفولین و بیدلان و دلشدگان و مردم گریزان و پنجدانگان و ملنگان و مخمختلان و غیر آنان را که در گوشه و کنار جهان به فراوانی یافت میشوند، در برمیگیرد. دیوانگان عطار، بعضی در زمره صاحب نسقان و نامداران این طایفهاند، همچون مجنون کذا و بهلول؛ و جمعی در ردیف گمنامان و شوربختان و بینصیبان و مبهوتان و پاکبازان و سراندازان و کوتاهدستان و لنگدرازان(2) و غیرهم اجمعین که نمونههای فراوانی از آنان در میان هفتاد و دو ملت یافت میشود.
مجنون معروف ادبیات کلاسیک، جناب مستطاب جلالتمآبْ قیس عامری، که یک پایش در زبان فارسی است، یک پایش در زبان عربی، از دیدگاه عطار، تقریباً همان مجنونی است که نظامی و دیگران او را توصیف کردهاند: آدمی به شدت واله و شیدا، که برای نشان دادن مراتب پیشرفته شیدایی خود، به هر نمایشی دست میزند، از جمله هنگامی که اهالی قبیله لیلی، رگ غیرتشان میجنبد و او را به قبیله خود راه نمیدهند، برای مشاهده محبوب، ترفندی میاندیشد که فقط از چون او مجنونی برمیآید:
اهل لیلی نیز مجنون را دمی
در قبیله ره ندادندی همی
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
پوستی بستد از او مجنون مست
سرنگون شد، پوست اندر سر فگند
خویشتن را کرد همچون گوسفند
آن شبان را گفت: بهر کردگار
در میان گوسفندانم گذار
سوی لیلی ران رمه، من در میان
تا بیابم بوی لیلی یک زمان
تا نهان از دوستْ زیرپوستْ من
بهره گیرم ساعتی از دوست من
عطار البته در قصهای دیگر فاش میکند که: «این همه آوازهها از شه بُوَد» و کار، کار لیلی است. به عبارت همه کس فهمتر، کرم از خود درخت است و حتی جنون مجنون ممکن است ساختگی باشد. از این قرار، اگر لیلی، نخ نمیداد، مجنون شاید تا این اندازه مجنون نمیشد:
گفت با مجنون شبی لیلی به راز
کای به عشق من ز عقل افتاده باز
تا توانی با خرد بیگانه باش
عقل را غارت کن و دیوانه باش
زانک اگر تو عاقل آیی سوی من
زخم بسیاری خوری در کوی من
لیک اگر دیوانه آیی در شمار
هیچ کس را با تو نبود هیچ کار
مجنونی که عطار تصویر میکند، علاوه بر شیدای مطلق، انحصار طلب مطلق نیز هست و به شدت باور دارد که «دیگی که برای من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد»:
رفیقی گفت با مجنون گمراه
که لیلی مُرد. گفت: الحمدالله
چنین گفتا که: ای شوریده دین! تو
چو میسوزی، چرا گویی چنین تو؟
چنین گفت او: چو من بهره از این ماه
ندیدم، تا نبیند هیچ بدخواه
با عذرخواهی از آقای ابنالسلام، همسر آن مرحومه که مورد وهن آشکار قرار گرفته و با عنوان «بدخواه» از وی نام برده شده است، اشاره میکنیم که این تنها مجنون نیست که خود را به کوچه علیچپ زده و به بهانه دیوانگی، در طول عمر خود اقدام به کارهایی کرده است که عبث عبث از هیچ عاقلی برنمیآید. بهلول بغدادی نیز که صفت دیوانه عاقل را یدک میکشد، از چنین موقعیتی برخوردار است:
مگر شوریده دل بهلول بغداد
ز دست کودکان آمد به فریاد
پیاپی سنگ میانداختندش
ز هر سویی به تک میتاختندش
چو عاجز گشت سنگی خُرد از راه
بدیشان داد و خواهش کرد آنگاه
کز اینسان خُرد اندازید سنگم
ز سنگ مه مگردانید لنگم
با چنین دستورالعملی که بهلول برای بچههای بد بغداد تعیین کرده، ولو اینکه ما او را دیوانه کامل بدانیم باید به این واقعیت اقرار کنیم که هر کس که میگوید دیوانه عقل ندارد، خودش عقل ندارد. شاهد مدعای ما این قصة دیگر عطار است که میگوید:
شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل همچو ما بیحاصلی بود
زدندش کودکان سنگی ز هر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
به سوی آسمان برداشت سر را
که چون بردی دل این بیخبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
و نیز این قصه مینی مال:
آن یکی دیوانهای پرسید راز
کای فلان حق را شناسی بیمجاز؟
گفت: چون نشناسمش صد باره من؟
زانکْ از او گشتم چنین آواره من
حتی به نظر میرسد که دیوانه آنقدر عقل دارد که تاریخ را به خاطر بسپارد و حداقل، وقایع و رویدادهای مهم و تأثیرگذار مانند حمله غُزها به ایران را به خاطر بیاورد:
آن یکی دیوانهای یک گرده (= نان) خواست
گفت: من بی برگم، این کار خداست
مرد مجنون گفتش: ای شوریده حال
من خدا را آزمودم قحط سال
بود وقت غُزْ ز هر سو مردهای
و او نداد از بینیازی گردهای
دیوانههایی نیز پیدا میشوند که فکر میکنند عقل کل هستند و از این رهگذر به چون و چرا کردن میپردازند که صد البته چون و چرایشان بودن جواب نمیماند و لذا مجبور میشوند که عقلشان را به کار بیندازند و به این نتیجه برسند که باید حرفشان را پس بگیرند:
بود مجنونی به غایت گرسنه
سوی صحرا رفت سر پا برهنه
گفت: یارب! آشکارا و نهان
گرسنهتر هست از من در جهان؟
هاتفی گفتش که میآیم تو را
گرسنهتر از تو بنمایم تو را
همچنان در دشت میشد یک تنه
پیشش آمد پیر گرگی گرسنه
گرگ کو را دید، غرّیدن گرفت
جامه دیوانه درّیدن گرفت
لرزه بر اندام مجنون اوفتاد
در میان خاک، در خون اوفتاد
گفت: یارب! لطف کن، زارم مکش
جان عزیز است، این چنین خوارم مکش
گرسنهتر دیدم از خود، این بسم
وین زمان من سیرتر از هر کسم
از قرار روایت عطار، دیوانه شامّه قوی دارد و هر بوی ناسازی را تشخیص میدهد:
بود مجنونی چو در کار آمدی
گاه گاهی سوی بازار آمدی
در نظاره آمدی حیران و مست
چست بگرفتی سر بینی به دست
آن یکی گفتش که: ای شوریده دین
بینی از بهر چه میگیری چنین؟
گفت: این شمغندی(3) بازاریان
سخت میدارد دماغم را زیان
گفت: در بازار پس کم کن نشست
گفت: نتوان چون مهم کاریم هست
جمله آن خواهم که بینم روز روز
مردم بازار را در تفت و سوز
گاهی نیز از سر نارضایی و به عنوان اعتراض، دستار کهنه خود را به آدم معنون و ثروتمندی مانند عمید (= رئیس) نیشابور میبخشد:
گفت: آن دیوانه بس بیبرگ بود
زیستن بر وی بتر از مرگ بود
در شکم نان، بر جگر آبی نداشت
در همه عالم خور و خوابی نداشت
از قضا یک روز بس خوار و خجل
سوی نیشابور میشد تنگدل
دید از گاوان همه صحرا سیاه
همچو صحرای دل از ظلم و گناه
باز پرسید او که این گاوان کراست؟
گفت: این ملک عمید شهر ماست
رفت از آنجا چشمها خیره شده
دید صحرای دگر، تیره شده
بود زیر اسب، صحرایی نهان
اسب گفتی باز میگیرد جهان
گفت: این اسبان کراست این جایگاه؟
گفت: هست آنِ عمید پادشاه
رفت لختی نیز آن ناهوشمند
دید صحرایی دگر پر گوسفند
گفت: آنِ کیست چندینی رمه؟
مرد گفت: آنِ عمید است این همه
رفت لختی نیز، چون دروازه دید
ماهوش ترکان بیاندازه دید
گفت مجنون: این غلامان آن کیست؟
وین همه سرو خرامان آن کیست؟
گفت: شهر آرای عیدند این همه
بندة خاص عمیدند این همه
چون درون شهر رفت آن ناتوان
دید ایوانی سرش در آسمان
کرد آن دیوانه از مردی سؤال
کانِ کیست این قصر با چندین کمال؟
گفت: این قصر عمید است ای پسر
تو که باشی، چون ندانی این قدر؟
مرد مجنون دید خود را نیمجان
وز تهی دستی نبودش نیمنان
آتشی در جان آن مجنون فتاد
خشمگین گشت و دلش در خون فتاد
ژندهای داشت او، ز سر بر کند زود
پس به سوی آسمان افکند زود
گفت: گیر این ژنده دستار، اینْت غم
تا عمیدت را دهی این نیز هم
چون همه چیزی عمیدت را سزاست
در سرم این ژنده گر نَبْوَد رواست
گاهی نیز در طلب نان و جامه، مغفوری (= روپوش) را گرو برمیدارد:
بود دیوانه مزاجی گرسنه
در رهی میرفت سرپا برهنه
نان طلب میکرد از جایی به جای
هر یکی میگفت: نان بدهد خدای
اوفتاد از جوع در رنجوریی
دید اندر مسجدی مغفوریی
زود در پیچید و پس بر سر گرفت
قصد بردن کرد و راه در گرفت
عاقبت در راه بگرفتش کسی
زجر کردش، پس جفا گفتش بسی
زو ستد آن جامه و کردش سؤال
کاین چرا کردی؟ بگو ای تیره حال
گفت: هر جایی که میرفتم دمی
جمله میگفتند: حق بدهد همی
چون شدم درمانده بی دستوریاش
برگرفتم عاقبت مغفوریاش
خنده آمد مرد را از کار او
برد نان و جامه را تیمار او
دید آن دیوانه را مردی به راه
جامه در پوشیده، میآمد پگاه
گفت: جامه از کجا آوردهای؟
کسب کردی یا عطا آوردهای؟
گفت: این جامه، خدای آورد راست
گفت: هم اقبال و هم دولت توراست
زانکه تا دولت نباشد ماحضر
این چنین جامه نبخشد دادگر
مرد مجنون گفت: کویک دولتم؟
کو نداد این جامه بی صد محنتم
تا که بر نگرفتمش ناگه گرو
نه شکم نان یافت، نه تن جامه نو
درنمیگیرد خوشی با او بسی
تا گرو بر مینگیرد زو کسی
بی گرو کار تو کی گیرد نوا؟
جامه و نان بی گرو ندهد تو را
بدین ترتیب، عاقل باید در مصاحبت با دیوانه، مواظب حرف زدن خودش باشد وگرنه ممکن است در مقابل دیوانه، به طور اساسی کم بیاورد و لامحاله قافیه را ببازد:
بدان دیوانه گفت آن مرد مؤمن
که هر کو شد به کعبه، گشت ایمن
فراوان تن زد آن دیوانه در راه
که تا در مکه آمد پیش درگاه
هنوز از کعبه پای او به در بود
که بر بودند دستارش ز سر زود
یکی اعرابیی را دید بی نور
که دستارش به تک میبرد از دور
زبان بگشاد آن مجنون به گفتار
که اینک ایمنی آمد پدیدار
چو دستارم ز سر بردند بر در
میان خانه خود کی ماندم سر؟
مؤخره
صف دراز دیوانههای عطار، پایان ندارد. عطار با توجه به این واقعیت معمول که دیوانه به علت نقص عقل، مسؤل رفتار و گفتار خود نیست، جمعی از دیوانگان جهان را اعم از نامآور و گمنام، به خدمت داستانهای خود درآورده و دیوانگان دستساز بسیاری را نیز، بر حسب مورد به این جمع افزوده و صف طویلی از دیوانگان را ترتیب داده و جابهجا بیهیچ ملاحظهای از آنها کار کشیده و سخنان طنزگونه و شطحآمیزی را در دهان آنها گذاشته که بی برو ـ برگرد دهان آدم عاقل را دچار چایمان میکند. خود وی نیز در جایی اشاره میکند که:
این سخن گر عاقلی گوید، خطاست
لیکن از دیوانه و عاشق رواست
و در جایی دیگر تصریح میکند:
آنچه فارغ میبگوید بیدلی
کی تواند گفت هرگز عاقلی؟
من بنده: اگرچه از دیوانگان، بسیار خوشم میآید ولی صریحاً اعلام میکنم که نه دیوانهام، نه عاشق. لذا انتهای مقاله را در همینجا درز میگیرم و به این قطعه کوتاه شیخ بهایی علیهالرحمه تبریک میجویم که گفت:
یکی، دیوانهای را گفت: بشمار
برای من همه دیوانگان را
جوابش داد: این کاری است مشکل
شمارم، خواهی ار، فرزانگان را(4)
پاورقی:
1ـ شطح را شیخ روزبهان بقلی شیرازی معروف به شیخ شطاح، از اهالی قرن ششم، چنین تعریف کرده است: شطح حرکت و آن خانه را که آرد در آن خرد کنند مشطاح گویند، از بسیاری حرکت که در او باشد. پس در سخن صوفیان شطح مأخوذ است از حرکات اسرار دلشان، چون وجد قوی شود و نور تجلی در صمیم سرّ ایشان عالی شود، به نَعْت مباشرت و مکاشفت و استحکام ارواح در انوار الهام که عقول ایشان را حادث شود، برانگیزاند آتش شوق ایشان به معشوق ازلی، تا برسند به عیان سراپرده کبریا...
... بیشترین شطحیات از آنِ سلطان عارفان بایزید و شاه مرغان عشق حسین بن منصور حلاج یافتم.
2ـ از رسول خدا چنین نقل است/ آدم لنگ دراز کمعقل است
3ـ شَمْغَنْدی: شما گندی. شماغندگی = بد بویی بدن
4ـ فهرست منابع و مآخذ این مقاله در دفتر گلآقا موجود و قابل دسترسی است.
*کاریکاتور: ثنا حسین پور