آخرین نوشته های ادبی
قهوه تلخ
نه حاضر نه غایب
گذشته ای مبهم، آینده ای بی سرانجام
میان تمام حادثه های تلخ و شیرین زندگی اسیر ی بال وپر شکسته ام
نه پای رفتنم هست نه پلی برای برگشت باقیست..
من به تمام هستی از س ...
حکایت حال
نامه ای از دلبر
کابوس
نقش اندیشه ورزی در شعر
دل سنگین
مقام شامخ معلم
پربیننده ترین ها
زبان حال دل شاعر
صور خیال
تمرین گروهی شماره 1
ساندویچ بدون نوشابه
زبان خداوندگار
آخرین اشعار ارسالی
101
تو را به حرمت آسمان
ای سار
آوازی بخوان که در آن
سین سنگ و نون ننگ نباشد
102
از شکار ماموت می آمدند
با سنگباران دروغ پدران
پلک سار نشست
از سیاره ی تاریکِ چشمها
گریختم
تا
ساکنِ ستاره یِ خود باشم
هرچند تو را گفتم و حرفم شده تکرار
یکبار دگر گویمت ای صاحبِ اسرار
مانند اسیریم در این دهر پر از درد
لطفا غم و اندوه از این دهکده بردار
بیمار ت
مثل فواره که در اوج فرو افتاده
مثل یک موج که تکرار در او افتاده
عکس بی جان شده ای بر تن دیوارم من
یک پلنگم که به پهنای پتو افتاده
این چه حسی
گر ز دینت معرفت حاصل نگشت
دیـن نـدارد عیـب عیبـت را بجـو
روزگاری
در عالم خیالم
درد عشق کشیدم
از یاد عشق
قاشقی شکر ریختم
در فنجان چای تلخ
فکر باطل کردم
چایم شیرین شده
بر لب زدم از عشق
فنجای چای شی
دریای دلم بی تو پر از آشوب است
چون جنگل سربریده ی پرچوب است
ای مرهم ِ زخم های خیس ِ راحم ،
حال دل تو بگو ببینم ، خوب است؟
یک قصه دارد شکل میگیرد
در بطن احساس شبانگاهی
یک قصه که در لابلای خود
می گوید از آه سحرگاهی
یک قصه که از اولش پیداست
باید بُرید و سوخت در این دش
ای آنکه چشم بجهان گشوده ، خوش آمدی
بدین جهان بزرگ و پیچیده ، خوش آمدی
امید که دراین دنیای عجین بخوب وبد
گر آمده ای بهر بقاء و سرزده ، خوش آمدی
مردمان از شهری
سر تابوت اذان میگویند
و برای گل سرخ مرثیه ها میخوانند
و ندانند چه شُد عمق فروغ
و صدای سهراب
پی هر واژه سرخ
دل یک شهر دگر
ا
شبی پُرستاره بود،
آسمان مثل پردهای سیاه،
با خالهای سفید،
چشمنوازی میکرد.
تک و تنها بی همدم،
تکیه دادم بر درختی نوک قلهای بلند.
و نسی
من
ازسکوت
پنجره ای می سازم
روبه ابدیت
و دروازه ملکوت
باشعرو
شاهدو
شعور
و سیروسفر
میان دوواژه ی هستی
صحو تولد
سراب و رویا....
در جاده سرابی دور دید،
هرچه راند به آن سراب
نرسید
............
تشابه زندگی و سراب
چون رویایی شیرین
است
..........
روی تو من کوی تو من هستی هر سوی تو من
جام تو من راه تو من عشق دل افروز تو من
سرو جهان جلوه جان خالق عشق و دل جان
ساز تو من راز تو من مستی دمساز ت
باران آمد
وقطره های دلتنگی
از میان انگشتانم چکید
آنگاه
عطر تو در میان کلماتم پیچید
تا از رایحه ات
واژه هایم یکی یکی برخیزند
و در به در
به جستجوی دستهایت
تمام شهر را زیر رو کنند
معظمه جهانشاهی
در فضایِ گُل هیاهویِ سکوتی برپا
عکسی از پیله ی پروانه به زیر برگی
در قابِ سپیداری بلند
و در آن قاب کوچه ای بود
از چرخِشِ پیوسته به بلندای
میگفت پر غروری ، در قلب خود چه داری؟
گفتم که من تو دارم تو چون خودی نداری
گفتا ولی به جانت صد لرزه خواهد افتاد
گفتم در عشق زیباست اینگونه بی قراری
چشمک می زند
کورسوی شبتابی
از پنجره ی شب
فنجانی اشک
در کنار گلدانی
با گلهای پژمرده
خودکاری بی جوهر
و دفتری
پر شده از
خطوطی مبهم و سرگردان
گویی زنی
پناه می دهد
خستگی هایش را
در سطر سطر کاغذ
بزن باران که دل با غم بجنگه
زمین خشک و چشمم دجله رنگه
بزن باران که دل ها لاله گونه
ز بسکه ناله کرده رنگ خونه
بزن باران زمین ها مرده گشته
درد دارد
دوری
ندانسنم
دستی که تکان دادی
پشت آن پنجره
مرهمی بود به درود
یاخنجری بود به دست
بدرود
صدایت نیست
تا با گوش های کرم
ببینم
چ
..
اینجا که من ایستاده اَم
یک لحظه این آتش
به سویِ ، خاکستری غمگین
گُل انداخته است
وَ ،تنهاییِ انسان
در کوچه هایِ مُشّوش
پنجره هارا به سویِ انز
چه سخت می وزد باد زمانه
می زند زخم
بر پیکر زندگی
بر هر دانه ، هر جوانه
جنگ هست
داد هست
بیداد هست
فریاد هست
شکنجه هست
خانواده از هم پاش
قدم میزنم با تو رنگین کمان
هوایی بهاری به دور از خزان
قدم میزنم بعدِ بارانِ عشق
قدم میزنم در شتابِ زمان
قدم می زنیم آشنای دلم
و حسی تو دا
یاد دارم در بهاری مملو از شادی و شور
ثبت کردیم یک سفر، با همرهانِ پیج نور
سمت گیلان عزم ره کردیم ؛بی بحث و جدل
تا بسنجیم ادعایِ حرفها را در عمل
وقتی موجها در هم می شکست
و
صدای
غرش ابرها
آسمان
را
می شکافت
وقتی
زنجیره ی
گیسوی
بید مجنونِ وسط باغ همسایه
عُقدهای درون سینه ام
را
با
من یزید عشق
بی تو هرگز دل نخواهم داد ننگ و نام را
سر نخواهم کرد بی تو دولت ایام را
کعبه آمال خود را از دو چشمت یافتم
غمزه ای کن تا ببندی بر تنم
سرمست جام می
..............
چو سرمست جام می هستی
اندکی به خود آی
همچون ماری هوشیار و زیرک
مانند کبوتری بی آزار و در پرواز باش
این جام ما شکنند
مدتی را که رهِ عشقِ تو هجران بودم
همرهِ قافله ی قومِ سفیران بودم
قدمی از طیِ خود باز نگشتم به عقب
مشقِ عشق کردهِ رُستمهای ایران بودم
به وفادار
اشکی شده است دیده برایت
آن دیده ک گفتی دیدی خوشت آمد
آیشا
صحبتِ یار از اندیشه ی اغیار برون
نکهت باد صبا از دلِ دلدار برون
قوت غم ز خزان از سر غمباز پرید
حلوة قندِ زبان از لب غمخوار برون
خیرگی کرد جهان خا
(باز در من چشم وا کن تا تماشایت کنم) (درد دیدن را دوا کن تا تماشایت کنم)
شاعرمحمدمهدی سیار
تا بخوانم از دو چشمانت حدیث عشق و وصل
چشمی از نو خود
هو المدبّر
گاهی در گذشته ها سیر میکنم
اندیشه های ذهنم را
با تجربیات سیر میکنم
در نگاه حیران دیگران
پیاز در دست را، سیر میکنم
با گذر از وا
مارا غم عشقت سپری کرد چو ایام
چون دست علی بود نگاهت سر ایتام
صد خرقه بشستیم ز آن می که تو دادی
دامن نشود پاک ز می، شعر ز ایهام
خواب است خیالت که س
در پسینِ خورشید
در مُنتها الیه شاهراه زندگی
در فراسوی هر خیال و هر اُمید
در هنگامی که غبار گذشته می دمد
هراس آینده سایه می افکند....
چیزی الحاق م
بی تو ابر غم نشسته در نگاهم عشق من
بی تو سرشار از غم و لبریز آهم عشق من
بس که دلتنگ توام آغوش من وا مانده است
باز خیره مانده بر عکست نگاهم عشق م
کنارم نیستی حالا دلم چون ابر می بارد
دلم تنگ است و هرگز دست از تو بر نمی دارد
مرا نادیده می گیری، نمی دانی که در خاکم
به غیر از تو کسی بذر محبّت
با یاد تو هر شبی من و جان با سوزی لرزیده است
تو جان منی چه کم کنم ز آن که غم دیده است
امشب دل من ز نبود کسی رنجیده است
هر که مرا دیده تورا نفرین و
حافظ را اگر عشق نبود
حافظ نمی شد
دلم چو گیر تو نبود
که آب نمی شد
این منِ زبان بسته
در خیالش گر وصالی نبود
شاعر نمی شد
دخترِ ایران
دختر ایرانی و خاتونِ ملکِ رَافتی
میکُند کُرنش اَسالِم بر خَمِ ابروی تو
رَبِّ افسون خالقِ عشقی ، جنون را علتی
می پَرانَد عقل ها
سر از پا نمی شناسم
در آغوش دردهایم
خلوت دل را به
موالی خیال
ارزانی نیست..........
فریادم را به کدامین
قربانگاه بسپارم
پایم را نا
چاه بیژن
خمار چشم تو تا می به ساغر من کرد
جوانه زد دل و احساس زنده بودن کرد
غروب غم زده ام غرق شور و شادی شد
دلم لباس سپید طلوع بر تن کرد
دست من نیست که کارم به گناه می افتد
تا نگاه تو به من گاه به گاه می افتد
طاقت هجر تو بر سینه من دشوار است
مثل یک کوه که بر شانه ی کاه می افتد
بُرّنده چه می بُری؟شاه دل مستان را؟
بر تخت که بنشانی؟جمعیّت پَستان را
تاریک نشینان را ،داری چه گرامی تو
زنجیر بیاویزی ،خورشید پرستان را
با آب گلا
... عروس باران؛
آرزوی
در خاک آرمیده؛
چرا
مرا از هوای بهار
سهمی نیست؟
و کس
هیچ، نفسش را
با من
قسمت نمی کند
نمیدانم که چشمانت چه رنگ است
به هر رنگی که هست اما قشنگ است
صدای نرمت آرام و دل انگیز
دوای خواب چون آوای چنگ است
چه پیغامی نگاهت دارد ای دوست
گفتا :
بهار ...
جان می دهد به قلب خسته ی یار
گفتم :
اگر که یار ، یار باشد در این دیار
گفتا :
تو وصف کن
چگونه یار بخواهد دلت در این بهار
گفت
شکِ مسیح بر صلیب ، خدایِ ناپیدا کجاست
در رقصِ شالیْ گیسویت ، در بارشِ باران به رقص
ای حسرتِ شیطانِ شعر ، قلبِ مرا نفرین کن
عصیانگری ویرانه از زخم
در وضعیت سفید
هنوز
تیغهها به دستها خورانده میشوند
و من قهرم با نیمهی بلورین خود
با نیمهی در پژواکِ روزِ سبز
برای تنها نبودن
تنها دستانِ
ای فردای در راه
از کدام مسیر قصد آمدن داری
ای فردای تا ابد در راه
تار و پودی کهنه
از فرش سرخی که برایت پهن کردهایم ،
اسمان از نفس افتاد دلم پر ز هیاهو شده این بــــــار
بگو ساقی دل خسته قلم زن که پر شعر شعــــــــــورم
.بنویسم که شده عاشق یک سرو در این خسته بیا
سالهاست
در این خرابستانِ پُرهیاهو
درد استخوانهایِ ناله زده ام را
با ته مانده یِ یک جرعه
قهوه ی تلخ
سودا می کنم
و فریاد اشک هایم را
بر تنِ
شر
ای آلالهٔ سر شکسته ام
که تازیانه هایِ طوفان همه
بر سَرِ گلالهٔ توست
منم.... سروِ خمیده قامتِ بستانت
که رنجورتر از تو به اکراه می بینم
ستمِ خزانِ
کابوسها سراغِ وصالم نمیبرد
دلواپسی به سمتِ غزالم نمیبرد
تا آسمان کشیده بسر ابرِ ناخوشی
باران شوق سیلِ خیالم نمیبرد
ماندم چرا حساب ندارد
گویند جهان به غیر از یک بازی نیست
اما کسی نگفت این بازی اصلا چیست
این بازی در جهان است و بازی جهان نیست
این بازی کثیف ز قانون کاملا خالیست
صدای هیاهوی بچه ها در کوچه ما
کنار اتاق خاطره ها می آید
خلسه ی واقعی
در زمان بی حرکت
در دل مان
انگار دلتنگی شاعرانه می آید
و باز هم
رنگ ابی تابستان
و گرمای خوردن هنداوانه
به دادمان رسید
که ما درست است دلتنگیم
اما دلتنگ عاشق
مرا
حبس ابد کن
میانِ بازوانت
در این جغرافیای محض تنهایی
که اینجا
غیر آغوشت
برای هضم دلتنگی
حصاری نیست...
بسمه المهیمن
کشتار انسان
در نکوهش نسل کشی غزه و جنگ افروزی
غبار تیره ای در بر گرفته آسمانم را
گرفته بهت و نومیدی و بدحالی زبانم را
گسسته رشته
من در تجسم خیالی که از تو دارمت هایم بارهای دیگر هم قول عاشق تو شدن را به خودم داده ام نمیدانم در این رویداد چه بازاندیشی در من رخ داده
اما تو تمام منی که هرگز کسی تکرارم نکرده بود
به یاد چشم و ابرویی
که با عشق می پرستیدم
دلم را گوشه ای تنها
کفن کردم رقصیدم
تنم مشتاق پرواز و
دلم درگیر تابوت است
به تقدیر و سکوت باختم
بهشتی را که می دیدم
تا چشم پر آوازه ات غرق تمناست
از پشت مژگان بلندت اشک ، زیباست
انگار میزد طعنه ها رویت به مهتاب
هر شب که قرص ماه تو در برکه پیداست
تفسیر زیبا
خداوندا
در این دنیا
کمی از دلتنگیم کم کن
رهایی کاره دشواریست
در این راه امتحانم کن
..
من از وابسته بودن سخت در عذابم
من از دلبستگیهایم سخت می ت
برگرد به اون روزایی که
میفهمیدیم همدیگرو
نذار که حس کنم خدا
دیگه نمیبینه منو
میون آدماییم
که خیلی بی ربطن بهم
اما کسی انقدر که تو
بودی برام
چروک خورد
حریر عشق
به آلودگی دلها
و در انکسار غرور
آوار شد
دیوار باورها
و از عشقی پوچ
آهی خراشید
ویرانه ی دلی را
و جان به لب رسید
عاشق