آخرین نوشته های ادبی
تنهاییم
درخت بر تنه ی خویش تبر میزد،
و زخمِ پنهانِ سال ها تنهایی را،
در جنگلی انبوه از درختانِ تنها به یادگار داشت.
پرنده در انزوای خویش، در ازدحامِ اصوات
می گریست.
کرکس بر لاش ...
ویژگی ها و کلیدهای شعر نو
کاوشی پیرامون آفرینش خود
ترابرد فرهنگ
غریزه بقا
سرنوشت تخته
بادبادک های رنگی
پربیننده ترین ها
نامه ای از دلبر
حکایت حال
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
ظلم
آخرین اشعار ارسالی
گفتم: که صبر کن نرو گفتی: مجال نیست
وقت وصال بود و تو گفتی وصال نیست
گفتم بمان که با تو بگویم حدیث دل
گفتی کنون که فرصت ابراز حال نیست
رفتی از
عاقبت این نفس کورم می کند
ظلمتش از نـور دورم می کند
معصیت را نـزدِ من زینت دهد
طـاعتـی نـا کـرده گورم می کند
گفت
در زیرِ قدمهای تو پهن است بهشت
من ندارم باور
تو بهشتی و تمامِ هستی
سجده کردَست به پایت
(مادر)...
حمید گیوه چیان
بیتابترین حادثه ی شب
دل من شد
یک آن که تو رفتی
من مات و
تو هیهات
از عشق شکستم
آن شب چه شبی شد
مهتابترین شب شد و
تنهایی شب قسمت دل شد
من بودم و
دل بود و
شب و
یاد
ترسم همه این شد
نرسد لحظهی دیدار
با کودک دل به شوخی بازی کردم
رقص برای او به هر سازی کردم
معلوم که شد فریب دنیا بر من
دست رد زدم و سرفرازی کردم
آهی 28 2 1403
رباعی 110
ه
چِشمِ چَشم تو آلوده هیچ دیگریست
وانمودگران چشم انداز تو در چیست؟
آسمان زایشی برپایی خویش
فرزند خجستگی خوشه خورشید
از بستر سنگی خون آلوده سپید
ر
علی جعفری
یازدیم اثرلر ایچینده سنده شاه اثریمسن
قالدیم غزللر ایچینده سنده ماه اثریمسن
ساندیم کی اورگیم سنی ایستیبدی یاریم
یاندیم طبقلر ایچینده
به من بگو
در این هوای ساکن و پُر از غبار
در این زمانه پُر از اجبار
به چه میاندیشی
به من بگو
در این روزگار بیسرانجامی
که هیچ بادی نمیوزد
بلکه
میلاد گل
صدای زخمه ی شهناز آمد
نوای دلنشین ساز آمد
کنار بارگاه خواجه ی دل
سفر کرده دل امشب باز آمد
شب میلاد گل بود و غزلخوا
شعر بصورت ترانه درآمده)
بخاطـرت دلم میخواد دنـیا رو زیر و رو کنم..
بخوامت از خدا ، باهاش سرِ تو گفتگو کنم
بکوبم از بطن وجود ، خودم رو از نو بس
بیقرارم و دلشکسته ام و کسی زمن خبرندارد
دعا ها و اشک های من برای او اثر ندارد
همه شب در انتظارش خوابم میبرد
ولی انگار که او قصد برگشتن ندارد
یه روز که بارون میومد
مژده میداد رنگین کمون
آی همه ی اهل زمین
غوغائیه تو آسمون
یه گلی از باغ بهشت
میخواد بیاد دیدنتون
وقتشه که هم و غم و
چه می خواهی
مرا از پا در اوردی تو از جانم چه می خواهی
دمادم از دل پر درد و سوزانم چه می خواهی
در این بازار بی مهری به دنبال چه می گردی
پر از دن
دنیای من
دنیای من؛
عدالت
آزادی
صفا
دوستی
نیکی
همدلی
مهربونی
همزبونی
نمی میره
یه ذره
همه؛باهمن
مسلمان
مسیحی
یهودی
دیندارو
بی دین
خبری
شده آیا، شب به یکباره پریشان بشوی؟
تمام وجودت به اندوه مهاجر شود؟
به دنبال دلیلی بگردی و نیابی دلیلی
بخندی و به یکباره
از گوشه چشمت اشک فروزان بش
گفتی بزن به سیم بی خیالی
زدم نشد
مغزم دمی رها
از کهنگی طاق و طاغیان
آزاد از ریسمانِ گره زده بر
عادتم نشد
از خواب های کرم خورده
دست کشیدم
ولی
مرا با دست خود گاهی نوازش می کند یارم
دلم را بی هوا درگیر لغزش می کند یارم
گهی دل را به مسلخ می برد با حکم تردیدش
گهی با یک غزل آن را ستایش می ک
حالِ من بی تو دگرگون می شود
جانِ دل، بی تو دلم خون میشود
بی تو گاهی ناگهان دیوانگی گُر میکند
غُصه های مُستمر همزاد محزون میشود
لیلی دلبسته ی مجنون در رویای من
بی تو دائم بیقراری سهم مجنون میشود
باز باران، بی ترانه
بی ترنّم
سخت و کوبان
در خیابان، در اتوبان
آمد و بارید هر جا
شهر مشهد، کوی و برزن
زیر پل ها، روی پل ها
وه چه سیل سهمگینی
ضامن آهو
یه روزی تو دشت و صحرا
میونِ جنگل و نَهرا
یه شکارچی با کمونِش
به کمین نشسته بودِش
که یهو یه دونه آهو
به دور از غم و هَیاهو
بی
آفتاب بر فراخ می تابد
تا خاک درنگ کند در پشته های کوه
دلیل زندگانی جنگل های تو در تو
در آن سوی کهکشان آفتابی نیست
گویی دلی خاموش افتاده در لب تشن
از ریشه ویران از شاخه شادابم
از خاک فاسد از شکوفه عطرآگین ام
میان سخن چندی سست لبی خندانم
بی رقم پند سخن سرد گویا محو یارانم
همین در حیات شلوغ افتاده حیاطم خلوت
همین در ذیلی چشم هایم زیل بلوایم
چه بسیار بارها
به تصور یافتن گوشی شنوا
یا فهمی آشنا
یا دیدهای مشتاق و نهانی پذیرا
هر آنچه در چنتهی باورمان داشتیم
در پیشگاه دوستنمایان بر زمین
آه دلتنگی، رفیق همیشگی آدمیزاد،
انگار توی رگ و خونمون ریشه کرده،
هر چی بهش بیشتر بها بدیم،
بیشتر توی تار و پودمون رخنه میکنه.
یادمه یه زمانی فکر
من آنگه باید آن ساغر شکستم
نه امروزی که از می، مستِ مستم
تو در ایام هشیاری ز مستان
حقیقت را شنو ،من مست هستم
یکُم ، جانا اسارت در علاقهست
که من
مجازی ست
این عالم و هر آنچه دراوهست مجازی ست
البته بشر را بحق ارزنده جهازی ست
بی شک همۀ خوردن و نوشیدن و مستی
گنجیده درآن واژه که سر منشاء
احوال دل
خبر می دهد
کودتای مهر انگیز عشق را
به دست شوالیه های درد
در سکوتِ چلچله ها
نقش بسته
کنایه های کذب
بر نگاره های گنبد شعر
و رنجشِِ تر
برایم نیست آغوشی
به جز آغوش رویایم
در آنجا هر چه بد خوب است
در آنجا هر چه خوب عالیست
در آنجا این تن سردم
فقط مشغول خوشحالیست
که تو که من که
گِل جان ز دستت میگرفت تا دست تو در کار شد
زان عهد تسبیح تو اش در حلقهی زنّار شد
هستیّ عالم در طوافت رسم شیدایی کند
این خانه و رسم زمین چون نقطه
مهربانی میآید
با آغوشی
پراز احساس و آرامش
تانهد پای در سرای تو
ای آموزگار عشق
زهرا نمازخواجو بیتا
تمام روزم را دوخته ام به این سرزمین سبز
به تک تک درختان سلام داده ام
بذرها را شمرده ام
خاک را در آغوش گرفته ام
و گلدانهای پلاستیکی را پر کرده ا
آدم سیب را خورد
و زمین کشف شد
سیب نیوتون را خورد
و جاذبه کشف شد
من اما
سیب را نگاه کردم
و گریستم.
ما هیچ بودیم و هیچ تر از هیچ ندیدم
در این دنیا ز هیچی هیچ، هیچ تر نشنیدیم
عمری گذشت و ز کاملی هیچ غافل
از هیچی هیچ هم هیچ تر نفهمیدیم
می بنوش و از لبانت می بنوشانم زیاد
تا بَرم غمهای عالم را در آغوشت زِ یاد
روزگار این حاکم خودرایِ فارغ از ثبات
آنچه سخت آمد به دست آسان گرفت و
دنبال تو بودم که چه عمری به فنا رفت
دنبال دلی عاشِقُ دیوانه نما رفت
در خاطِرِ من یاد تو هرجا که باشم هست
بی پرده بگویم به هوایت دل ما رفت
تا که هستی در برم دوست، ز غم کار نیاید
چو آید غم بسویم، نام دوست به کار آید
ندیدم همچون دوست، بود و نبودش کار آید
نتایج آفتاب بر جانم، مگر دوست در برم اید...
هر شعر که می گویم، انگار شما گفتی
هربار به گوش من، اشعار شما گفتی
من غرقِ خیالات و افکار خودم بودم
در گوشم از این غفلت، هشدار شما گفتی
این قلب پری
برای بیقراری ام کمی کتاب بخوان
تو از خودت بگو
قرارِ بی قرار من
میان ِحجمه ها پُر از تلخی ام
شراب چشمِ خود کاش بنوشانی ام
همیشه تلخ میزند
شبانه روزِ من
دخیلِ دستِ تو شدم
میشود بخواهی ام؟
سپیده امامی پور
دیگر درون این دل من قیل و قال نیست
حالم گرفته است چو آن حس و حال نیست
این شاخ و بال من چه بگویم شکسته است
پروانه خیال مرا پر و بال نیست
شال و
پس از تو ماهِ من دیگر، من از آغاز می ترسم
من از دیدن، شنیدن، عاشقی ای راز، می ترسم
پس از تو سخت می گیرد گذارِ لحظه ها با من
پر و بالم و شکست و بی تو از پرواز می ترسم
پس از تو ماهِ من دیگر من از آغاز می ترسم...
تابه کی باید کشم من انتظار ...ازبرای دیدن آن رخ یار ....دوست دارم تاشود یک ارتباط ...بین من بایارخود هم برقرار .....آرزو دارم که بین من ویار ....پرده
به یاد فیلسوف،ریاضیدان،منجم،و
شاعرنامی وبزرگ رباعی سرای ایران
حکیم عمر خیام.
4 رباعی تقدیم نگاه نازنینتان.
1 جلوه ی خدا.
هرلحظه که آید
با یاد تو عاشقترینم
ترکم نکن ای بهترینم
سخته نمیتونم بمونم
دور از تو من تنهاترینم
بی تو زده یخ روی لبهام
گلبوسه های عاشقونه
می پیچیه با عطر تن
عطش، عشق تو هر دم به تن و جانم زد ....
هر شبم فکر تو معشوقه ز سر خوابم زد....
من جدا افتاده از خویشم که خویشم هستی...
این جدای ز تو هر روز مر
شراب با منِ آسیمهسَر چه خواهد کرد؟
چَغانه بَر غمِ گَردون مگر چه خواهد کرد؟
از آن شکسته ترم کز بلا بپرهیزم
به شیشه سنگ ازین بیشتر چه خواهد کرد؟(
یادت را جا گذاشته ای در قلبم
و جانم را بُرده ای
این عادت و از قید و بند آن رهیدن را
این در دل شب پا شدن را
این رو به درگاهش شدن را
این همت و عزم نخوردن را
این پاکسازی تن و جان را
این روز عید و شادیش را
این نسخه محبوب عالم را
این راه زیبای شدن را دوست دارم