برگ افتاد سروده فرزانه شیدا |
برگ افتاد ز آغوش درخت
مرغکی پر زد و بر شاخه نشست
سیب سرخی در آب در دل حوض سفید همچنان میرقصید
در گذر بود کنارش ابری من ولی غرقه به یک برگ سفید در دامن دفتر غرقه در صحبت دائم با دل منو خودکار سیاه منو این برگ سفید منو دنیائی حرف بارش اشک مداوم بر آن لحظه ای خیره به روز پائیز روز پائیز به همراهی باد در شتابی جدی در جدا کردن هر برگ پس از برگ دگر گوئیا قصد سفر داشت که زود تا زمانی باقیست فصل پائیزی خود را اینجا به هر آنکس که نگاهش میکرد باز پس داده و اثبات کند که دگر پائیز است
فصل در فصل همه بودن را در هرآن برگ پس از برگ دگر قصه گفتیم و کسی گوش نکرد
در کجا بارانی کی به پائیز رسید یا بهارانش را در کجا سر میکرد چه زمان طی میکرد مرحبا بر دل هر فصل جهان که اگر آمد و رفت لااقل در نگه مردم دهر همه جا دیده شد و نقشی داشت در دل یک یک افراد جهان آه و افسوس بما که بدون اثری آمده مانده و آخر رفتیم ف.شیدا 1383 مهرماه تهیه و تنظیم اشعار : ف . شیدا...شیواااااماهیچ www.mahich.blogfa.com |