در کجا؟؟؟؟

 

در کجا؟؟؟؟ 

پای میکشم در خود ..

گوشه ی انزاوا روم این دم

لحظه ها را سپرده ام بر دهر..

مهد رویا وآرزو را هم....

ساعت و لحظه را نمی پرسم

خسته از تیک تاک محزونم...

بیش از این از جهان وانفسا

نقش خود را دگر نمیجویم

هرچه بوده به قدرتم کردم

باز هم دیده ای پر ازخونم!!!

رنگ رویا نمی کند شادم

خسته از هرچه آرزو هستم

 دست در دست باد خواهم داد

تا که شاید ز غصه ها رستم

میروم گوشه های تنهائی

تا ببینم که باخودم هستم!!!

روز وشب از برای بودن دل

دست وپائی زدم در این خرابه ودشت

بی هر آن رامش دلم سر شد

روزگاری که بر دلم بگذشت

اینهمه عاقبت چه حاصل داشت

آخر زندگی به باغ جهان

باید این کشته را بجا بگذاشت

رفت و از زندگی وداعی کرد

دست خالی ز مهد دنیا رفت

پای  از آرزو   کشید و  رهید

باز  هم  یگانه ...تنها   رفت...

با دلی مانده پیش یار وعزیز

نیمه کاره، ز قصه ها  دل  کند

هرچه بگذشته را ز خاطر برد...

و دوباره جهان بودن را

به همان صاحب گذشته سپرد !!!

با تو از یأس سینه حرفی نیست

هرگز از یأس خود  دلم نشکست

هرچه   کردم   برای بودن  بود

هرچه را  که برآمده  از  دست!!!

تا   که  امروز  را   نظر  کردم

زندگی را به چشم تازه ی خویش

دیدم  از  عمر  خود  گذر  کردم

بی سبب می برم دلم را پیش!!

گرچه  هرگز  به راه  رفتن ها

بی هدف  ره  نرفته ام   یکدم

باز  هم   اسیر     تردیدم

در سوالی که سر دهم هردم:

من به عمرم ...به خویش... بد کردم؟؟؟!!!

زندگی قصه ای ز تکرار است

قصه ای  در نهایتش   مردن

پای   دیوار    آرزو ها    نیز

 غصه ها از صمیم دل خوردن!!!

کرده ام بعد از این رها خودرا

دست  دنیای  فانی  و غمناک

رخصت   بیشتر     نمیخواهم

این مرا بس که ره سپردم پاک

در هر آن لحظه های بودن خویش

در   هر آنچه به   زندگی بگذشت!!!

مانده ام    در کجای    این  بودن

ورق   زندگی   زمن   برگشت

در کجا   دل رها شد  و   هرروز

این   دل غم    کشیده ام بشکست؟!

مانده ام من کجای بودن بود

مانده ام من کجای بودن بود

که   ز چشم  جهان   دلم   افتاد

روزگارم   تهی     نمیگردد

با هرآنچه   به زندگی  رخ داد

گرچه دل هم ، میان بودن ومرگ

باز در  زیرپای غم افتاد!!!

دهم بهمن 1385از ف.شیدا