معبد آتش

 

 

 

دلی در کنج سینه

باز فریادی دگر دارد ...

دوباره میخزد روحم ...

به خلوتگاه اشعارم! 

دوباره اشک تبداری، بروی گونه مینالد

ورنگ آبی آن آسمان سینه را

افسوس...

دوباره ابرهای تیره ای

گیرد در آغوشش

گهی بارانی شبهای تبداریست

که از اوج بهشتی:...

ناگهان  سُر میخورد  

در قعر سوزان جهنم ها... 

وگه باخود دلم گوید:

مرا اینجا چه کاری باشد آخر...

با همه اهریمن

دنیای مظلومی...

که بی شک میشناسد...

بنده خوب وبد خود را

جهنم جای این دل نیست

ولی گویا جهنم

بر زمین ِ من سرایم شد

وفانی بودنش گوئی

برای بودن من لااقل

تا بی نهایت راه می پیوید!! 

و بر دل هم گریزی نیست

جهنم را سرای بودن خود دیدن

ودرسینه ....هرروزی

بپای بی گناهی ها ...به آتش

دل بسوزاند ... بنام زندگی هرروز!!

ودر شبها

به کنج خلوت شعری...

در آن آتش ...سراپاسوزد و

با خودبگوید باز:

 

سرای عاشقی را سوختن های بسی باید!

بسوز ایدل‌،!که تو ویرانه ی یک شعله از آتش 

میان این جهنم هستی و برتو گریزی نیست!

 

که اینجا مهد آتشها

ندارد نام دیگر جز همان

بودن

 

بدنیائی که نامش زندگانی بود

 سرایش معبد آتش  

بسوز ای دل!

و دیگر شکوه را بس کن....

که دنیا هم جهنم خانه ای

در زنده بودن هاست. 

خدایم خود دهد یاری

که سوزان همین دنیا اگر بودم....

مرا در آسمانها مهربان باشد. 

که او تک واژه شیرین این دنیاست

 

یگانه واژه ایمان

یگانه مظهر امید این قلبی

که گر سوزان همی سر کرد 

نگاهش را توان برگرفتن نیست

زدرگاه محبتهای یزدانش 

توکل برهمان او میکند این دل

اگرچه بسته در میدان آتشهاست 

خدایم را نمیجویم

چو او هم در دلم همواره پا برجاست

سروده ی فرزانه شیدا