گیتارشکسته روی آسفالت داغ!/داستانک
 
به قلم اقای سید  محمد اتشی
 

 

 
 
 
 

وقتی اوباعصبانیت رفت !بابک گیتارش راشکست وکنارخیابان روی آسفالت داغ نشست....

نگاهش کردم غم وغصه ی مرموزی درچشمانش موج می زد.فکرکردم درچنین حالتی که بابک اینطور پریشان و ثابت مانده  کاری امکان پذیر هست.

(درحقیقت چهره ی اومرا به یاداولین دیدارمان درپنج سال پیش انداخت ،زمانی که روی استیچ برنامه اجرامی کرد، فشارگیتاررادرحین نواختن روی شانه هایش  حس می کرد م.درهمانجاهم این غم وغصه ی مرموز چهره اش راپوشانده بود.)

تمام لحظاتی راکه اوثابت روی آسفالت مانده بودمن به فکرهای بی سرانجامی مشغول بودم که  فرصتی برای پیاده کردنشان نمی یافتم.ایتدا گیتارشکسته راجمع کردم!بعد دستش راگرفتم وبلندش کردم،سنگین شده بود!میلی به برخاستن نداشت.

 

حالاشب است ونه چندان دیروقت...من و/بابک پشت پنجره قرص ماه رانگاه می کنیم.به اومی گویم گیتارمن ،گیتارگران قیمتی نیست اما صدای خوبی دارد...امتحانش کن ..اونگاهی به حیاط پرازچراغ انداخت وگفت:" عطرمریم می آید،صدای قدم هایش رامی شناسم!"...ونواخت...

 

پشت پنجره یک نفردیگرهم به جمع ماپیوست.

 

منبع :http://www.amyna.blogfa.com/