گاهنامه فردوسی پور(طنز و در وزن شاهنامه) شاعر: محمدرضا مختاری
 
 
شاعر: محمدرضا مختاری
 
 
مطلع(آمدن رستم از زمان قبل از اسلام به دوران حاضر )

چه خوش مطلعی را مربی بگفت
به نام خداوند گردن کلفت
خداوند شعر و خداوند طنز
خداوند هسته ، خدای نطنز
خداوند علم و درخت و هویج
خداوند تحکیم وحدت ، بسیج
خداوند خوشحالی و همدلی
که باشند حلّال هر مشکلی
سلامی به گرمای مردادماه
به یاران آواره و بی پناه
به آنان که اندر پی دانشند
به آنان که در حال آرایشند
همانان که اندر سپاهان ولند
ز هر قشر هم زشت و هم خوشگلند
تنی چند اندر پی دخترند
تنی با پسرها فقط می پرند
پس از کسب رخصت ز اوستا کریم
که روزی یکی کودک کوشکولو
به دستان ریز و لُپی چون هلو
به هنگام بازی یکی سکه دید
ز خوشحالی و وجد از جا پرید
خیالش که یک ده تومن جسته است
از این برد او سوی آن سکه دست
بگویم کنون وصف آن سکه را
نخست آن که من هم ندیدم ورا
دوم سکه ای نقش رستم نشان
که بنوشته بُد این چنین روی آن
که هر کس کند لمس این نقش را
کند زنده او رستم و رخش را
چو دست پسر سکه را لمس کرد
به ناگاه پیش رُخَش خاست گرد
پسر صحنه ای دید و بگریخت زود
بلی رستم زال برگشته بود
بلی مرد مردان ایران زمین
بیامد به دوران ما این چنین

تحیر رستم از جهان امروز و نبرد وی با دیو به زعم وی
چو آن پهلوان چشم خود باز کرد
ز حیرت سریالی آغاز کرد
زمین را چو دید او به رنگ سیاه
تعجب کنان کرد بالا نگاه
بسی خانه ها دید بر روی هم
بسی مه که روی درختان علم
نگاهی بیانداخت بر دور و بر
نه گاری بدید او نه اسب و نه خر
بسی دیو دید او به هر شکل و رنگ
به چشمان برّاق و طرحی قشنگ
به خود گفت یا رب چه درد سر است
خیالت مگر گشته رستم خر است
که بر روی هم خانه انباشتی
به جای درختان تو مه کاشتی
نگفتی بریزند این خانه ها
ز باران و برفیّ و باد هوا
میان بشر دیو نقشش چه بود
که باشد فراوان چو ماهی به رود
نگفتی بترسند مردم ز دیو
فراموش گردد ز دلها خدیو
چو ساکت شد و گشت رستم خموش
صدایی ز دیوی بیامد به گوش
صدایی چنان بوق و شیپور جنگ
که رخش از صدایش بشد گیج و منگ
تهمتن برآشفت زین کار زشت
ز کف گرز را بر زمین بر بهشت
به سوی کمانش سپس برد دست
به همراه او تیری آمد به شست
کمان را به دست چپ و تیر راست
کمان شد خم و همچنان تیر راست
رها ساخت زه را ز انگشت شست
که ناگه چراغی ز ماشین شکست
تعجب کنان جای خود میخ شد
نگویم که مو بر تنش سیخ شد
به خود گفت این دیو دیگر چه بود
که مارا چنین زار و عاصی نمود
زدم تیر تا کور سازم ورا
نگو عینکی بوده این بی نوا
دل پهلوان رحم آمد همی
چنان کو کند رحم بر آدمی
به همراه آن دیو خاموش شد
تهی از خروشش ورا گوش شد
به فکر اندر آمد تهمتن چنین
به تسلیم آن دیو نبَوَد یقین
به ظاهر کشیده است دست از نبرد
ترحم به او نیست در کارِ مرد
که گر کور هم باشد این بی نوا
ترحم به دیوان نباشد روا
همین گونه رستم در اندیشه بود
که در دیو بیچاره ای رخ نمود
چو رستم ورا دید در قلب دیو
بر آشفت و بر زد چو شیران غریو:
«که ای بی حیا شام انسان خوری
به جان ضعیفان طمع می بری
نشانم تو را زود بر جای خویش
به یک ضربۀ برق آسای خویش
زنم بر سرت آن چنان ضربه ای
که پنداری از کوتهی گربه ای!
تو دیوی اگر نیز من رستمم
درستی مرامم، صداقت دمم
کنم ظلم را ریشه کن در جهان
شتابم به یاریّ بیچارگان
خدا زور بازو به ما داده است
که با آن ز مظلوم گیریم دست
ایا دیو بدکار و بی چشم و روی
به ظلم و ستم رستگاری مجوی
در این قبر کاکنون بر استاده ای
نباشد کسی واقعاً ساده ای
تو پنداری ار زور گویی همی
به هر ناتوان و به هر آدمی
زنی بر سر هر ضعیفی تو سنگ
شوی سنگ در پیش پاهای لنگ
توانی که تسخیر دنیا کنی؟
سپس تاج و تختی مهیا کنی؟
بدان فکر تو خام باشد بسی
محال است بر آرزویت رسی
که رستم سر راهت استاده است
ببُِرّد ز هر زور گو پا و دست
خودت را مهیا کن از بهر جنگ
نگر چشم دیگر و تیر خدنگ»
دوباره بیاراست تیر و کمان
چنان کو نگنجد به وهم و گمان
یکی تیر چون نیزه از چلّه اش
رها ساخت رستم سوی کلّه اش
چراغ دگر نیز این سان شکست
سپس گرز سنگین گرفت او به دست
همی تاخت با رخش نزدیک او
زد او را و نشنید کس جیک او
به قلب اندرش دست برد و کشید
کسی را را که در سینه اش مانده بید
به زینش نهاد و بگازید و رفت
چنین گشت طی خوان هشتم ز هفت

 
شاعر: محمدرضا مختاری
 
 برگرفته از سایت شعر نو: