یک خاطره ى تلخ ؛یک قصه ى شرم آوربه قلم:محمد رضا زارع-فریاد
 
یک خاطره ى تلخ ؛یک قصه ى شرم آوربه قلم:محمد رضا زارع-فریاد
 
 سایت شعر نو
 
 
 
 
 
 
 
 
یک خاطره ى تلخ؛
 
یک قصه ى شرم آور...


 
یک شب سرد پائیزى وقتى به خانه آمدم غم در چشمهاى صبا(۱)
 
و مادرش موج میزد.وقتى علت را پرسیدم همسرم آهى کشید و
 
 سفره ى دلش را باز کرد:

امروز من و صبا رفته بودیم نون بخریم.توى صف یه پسربچه ى
 
 ده دوازده ساله ى افغانى هم ایستاده بود.وقتى نوبتش شدو میخواست
 
 نوناشو جمع کنه؛ یه دفعه یه مرد(!)چهل؛چهل و پنج ساله با دستش
 
 محکم به سینه ى پسره زد و گفت: برو گمشو ته صف !

پسر بیچاره یکى دو متر اونطرف تر روى زمین افتاد و مرد فاتحانه
 
 نونارو جمع کرد و رفت ...

پسره با اینکه چشماش پر اشک شده بود گریه نکردو فقط همینجورى
 
 که آروم از زمین بلند میشد تا بره اول صف وایسه؛ زیر لب گفت:
 
 به خدا من توى صف بودم؛به خدا نوبت من بود...

اما بقیه ى مردا(!)هم واسه اینکه نشون بدن توى مردونگى
 
و وطن پرستى از اون مرد اولى چیزى کم ندارن؛ با فحش
 
 و ناسزا و هل دادن؛پسره رو مجبور کردن بره ته صف...تا پسره
 
 خواست چیزى بگه مرد(!) نونوا هم وارد میدون شد و چند تا
 
 فحش زشت نثار پسره کرد؛ بعدشم گفت: برو گمشو ته صف !
 
 اگه صدات در بیاد بهت نون نمیدم ...

پسر بیچاره رفت ته صف و به دیوار تکیه داد...
 
نگاش کردم دیدم مث مجسمه به زمین خیره شده؛
 
عضلات صورتش نشون میداد که بغض دردناکى گلوشو گرفته؛
 
 همینجورى که نگاش میکردم دیدم یه قطره اشک از روى گونه ش
 
 غلطید و روى زمین افتاد...دلم آتیش گرفت ...

بغض گلوى همسرم را گرفته بود
 
؛گلوى من و صبا را هم همینطور.غم بزرگى بر دلهایمان
 
 سنگینى میکرد...من پیشقدم شدم و ساعتى باهم گریستیم ...


(هرکس بدین سراى درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید زیرا
 
آنکس که نزد خدایتعالى به جان ارزد به نان ارزد.)

ابوالحسن خَرَقانى - عارف بزرگ قرن ۴و۵هجرى

----------
۱) 
دخترم
 
 
نوشته شده در شنبه 7 اردیبهشت 1387 - 03:10:40
 
 
 
 
دل مسوزان که ز هر دل  بخدا راهی هست
 
هرکه را هیچ به کف نیست  بدل آهی هست!!!