نگاهی به کارکرد اسطوره در "دیداری" با هانس بلومنبرگ
رحمان افشارى:
rafshari@gmx.de
هانس بلومنبرگ (۱۹۹۶ - ۱۹۲۰) یکی از فیلسوفان ژرفاندیش
و دشوارنویس آلمانی است. در بارهی او گفتهاند که وقتی زنده بود
میتوانستی تصور کنی که مرده است و وقتی مرد میتوان تصور کرد
که زنده است. سالیان درازی از عمر را خلوت گزید و در جایی
ظاهر نشد.
حتی تلویزیون آلمان که برنامهای را به او اختصاص داد،
تصویر زندهای از او پخش نکرد و تنها توانست شبح او را از
پشت پنجرهی خانهاش نشان دهد. از دیدن و دیده شدن
و توریسم علمی گریزان بود. کسی در بارهی او گفته است: "
هر که میخواهد او را ببیند، باید او را بخواند". تنها از طریق
مطالعهی آثار پرشمار و گرانقدر او ممکن بود با او "دیداری" داشت،
هر چند که این "دیدار" نیز کاری ساده نیست، زیرا پیچیدگی اندیشه
و نثر دشوار و در عین حال زیبای او و تنوع مضامین و موضوعات
آثارش که عرصههای فلسفه، الهیات، ادبیات، تاریخ و اخترشناسی
را در بر میگیرد، کار را حتی برای خوانندهی اهل فن و زباندان
مشکل میکند.
تنها بلومنبرگ نبود که پنهان زیست، پوشیدگی بر ساختار
منطقی استدلالهای او نیز سایه افکنده است.
در تاریخ ۲۸ مارس ۱۹۹۶ پیک اجل بر درب خانهی این فیلسوف
"غایب از نظر" کوفت و بی اذن او داخل شد و با او دیدار کرد.
مرگ، اگرچه به خلاقیت فکری او پایان داد،
اما نتوانست مانع اشاعهی افکار و آثارش شود
و حتی برخی از آثار او پس از مرگش منتشر شد،
گویی که وی همچنان زنده است.
اما شعاع اندیشهی او از مرزهای زبان و زمان و مکان او در گذشت،
به نحوی که در میان ما ایرانیان نیز نام او آشناست
و در بحثهای سنت و مدرنیتهی ما حضوری زنده دارد
. در این زمینه کافیست برای نمونه تنها به آثار سیدجواد طباطبایی
و محمدرضا نیکفر اشاره کنیم.
لیکن تا آنجا که این نگارنده میداند تاکنون هیچ اثری از او
به فارسی انتشار نیافته و هیچ کتابی در باب آرای او
به زبان ما ترجمه یا تألیف نشده است.
توجهی متفکران ما نیز بیشتر به کتاب "حقانیت عصر جدید"
[1] و بحثهای سنت و مدرنیتهی اوست و سایر آثار
و آرای او گویا از چشم دور مانده است.
مقالهی "کار بر روی اسطوره" که بخشی از کتاب
فرانتس یوزف وِتس Wetz به نام "آشنایی با بلومنبرگ"[2] است
و ترجمهی فارسی آن در کتاب ماه فلسفه، شماره ٤،
دی ۱۳۸۶ به همت خانم فریده فرنودفر منتشر شده است،
شاید نخستین اثر مستقل در این زمینه باشد که به کتابی
به غیر از "حقانیت عصر جدید" او میپردازد
و موضوع اسطوره را از نگاه بلومنبرگ پیش میکشد.
وِتس، مؤلف کتاب، بخوبی توانسته است مهمترین جنبههای فکری
بلومنبرگ را با زبانی روشن منعکس و زمینهی "دیداری"
از او را برای خواننده فراهم کند. وی چاپ نخست کتابش
را در سال ۱۹۹۳ در زمان حیات بلومنبرگ منتشر کرد
و پس از مرگ او ویرایش جدیدی از آن را در سال
۲۰۰۴ روانهی بازار ساخت.
اسطوره یکی از موضوعاتی است که ذهن بلومنبرگ
را به خود مشغول داشته است و رد آن را میتوان حتی
تا رسالهی دکترای او نیز پی گرفت. اما کتاب مهم و
سترک بلومنبرگ به نام "کار بر روی اسطوره"[3]
که در ۷۰۰ صفحه در سال ۱۹۷۹ منتشر شد، تماماً به
این موضوع اختصاص دارد و حاوی اندیشههای ژرف
و بدیع اوست.
وتس به ما میگوید که برای فهم "کار بر روی اسطوره"
نخست باید کتاب دیگر بلومنبرگ به نام "پیدایش جهان کوپرنیکی"[4]
را از نظر گذراند، زیرا وی در آن کتاب به تفصیل،
تلقی نوین آدمی از عالم را بیان کرده است.
به اعتقاد بلومنبرگ نگاه و تلقی انسانها پس
از کوپرنیک به کلی دگرگون شده است به نحوی
که اکنون میتوانیم از چیزی به نام پیدایش جهان
کوپرنیکی سخن بگوییم. واژهی پیدایش (Genesis)
را بلومنبرگ بیهوده و از سر بازی انتخاب نکرده است:
این همان لفظی است که نخستین سِفر عهد عتیق با آن آغاز میشود.
به نظر بلومنبرگ پس از کپرنیک سه تلقی و بینش به طرزی
روزافزون و با قدرت تمام بر ذهن و ضمیر آدمی مسلط شدند:
-
عالم بی کران است و حد و مرزی برای آن متصور نیست
-
-
و انسان در قیاس با آن موجودی بسیار ناچیز است.
-
-
عالم صامت است و پیام و رسالتی ندارد و ستایشگر
-
خالق نیست.
-
عالم در قِبال انسانها، که از یک سو در چنگال سختی
-
و محرومیت و اضطرار اسیرند و از سوی دیگر به بقای حیات و
-
معناداری زندگی خود علاقمندند، به غایت بیاعتنا و بی ملاحظه و سنگدل است.
این تلقی نوین پس از کوپرنیک، آدمی را به این نتیجه میرساند که
این عالم بی بنیاد است، غایت و هدفی ندارد، فاقد ارزشهای ذاتی است
و عقلی نیز بر آن حاکم نیست. به نظر وتس "این بینشهای برشمرده
در پایان کتاب پیدایش جهان کوپرنیکی سرآغازی برای کتاب کا
ر بر روی اسطوره می شود. به بیان دیگر، کار بر روی اسطوره
از همان نقطهای آغاز میشود که پیدایش جهان کوپرنیکی پایان پذیرفته
است" (کتاب ماه فلسفه، ٤، ص ٤۰)
خوانندگانی که با کتاب "حقانیت عصر جدید" بلومنبرگ آشنایند،
میدانند که در آن کتاب از اصطلاحی به نام
theologischer Absolutismus = theological absolutism
استفاده کرده است که آقای نیکفر آن را "مطلقبینی الهیاتی"
ترجمه کرده:
"منظور بلومنبرگ از مطلقبینى الهیاتى اعتقاد به وجود خدایى
متعال، فهمنشدنى و با چیرگى مطلق بر جهان است که هر کارى
از او سر تواند زد، زیرا کردههاى او در چارچوب خردورزى
بشرى نمىگنجند. خداى دوره پایانى سدههاى میانى
potentia absoluta است،
قوه مطلقى است که به هر شکلى نمود تواند یافت؛ کارش و
دامنهاش هیچ مرزى نمىشناسد؛
افق بیکرانى از امکانها مىگشاید که در درون آن دست به انتخاب
مىزند؛ مىآفریند و شاید لحظهاى دیگر بود را نابود کند.
آفریده و ساخته او را نمىتوان شناخت، چون ابزار کار شناخت
چون و چرا است، اما کار وى چون و چرا ندارد.
پس جهان عقلانى نیست، نظمى ندارد، تودهاى است بههمریخته و
بىانتظام درهمآمیخته.
این مطلقبینى قدرت خدایى در تضاد با آن بینش سنتى قرار داشت
که جهان را مأمنى ساخته شده براى انسان مىدانست
و گمان مىبرد که بشر در کانون آفرینش قرار دارد.
به نظر بلومنبرگ مطلقبینى نامانگار سدههاى میانه پسین
اروپایى انسان را از افق معنایى جهان به در مىبرد.
بلومنبرگ شرح مىدهد که این مطلقبینى انسان را تنها
مىگذاشت: اینجا انسان بود و آنجا جهانى بىحساب و کتاب خدا
پنهان بود،
پنهان مطلق. بر آن پنهان اعتمادى نبود، چون اعتماد پایبندى به
حساب و کتاب را پیش مىنهد. مىشد اسمش را اتفاق گذاشت،
خیر یا شر. نادیدنى بود و مىشد نادیدهاش گرفت. ...
انسان تنهاست و باید با تنهایى سر کند.
او فقط مىتواند به خود متکى باشد.
انسان مجبور به خودبودگى، خودنمایى و خودسرافرازى مىشود.
به نظر بلومنبرگ با این اجبار عصر میانه به پایان مىرسد
و عصر جدید آغاز مىگردد." (محمدرضا نیکفر / خاستگاه و
چیستی عصر جدید)
اما بلومنبرگ در کتاب "کار بر روی اسطوره" اصطلاح
"مطلقبینی الهیاتی" را تعمیم میدهد و اصطلاح نوینی
به نام Absolutismus der Wirklichkeit
میسازد که میتوان آن را "مطلقبینی" یا "مطلق العنانی واقعیت"
ترجمه کرد. اما مطلقالعنانی واقعیت به چه معناست؟
جهان و واقعیت بیرونی سنگدل و بیرحم است، "جام لطیف میسازد
و باز بر زمین میزندش". قدرتش مطلق است و معنایی ندارد
و انسان بیپناه را اطمینانی به او نیست: "جهان پیر است و بیبنیاد،
از این فرهاد کش فریاد / که کرد افسون و نیرنگش ملول از
جان شیرینم". نیروهایش "کور" و ویرانگر است و به یک
چشم برهم زدن سرمایهی جان و مال را میرباید و اشک و
خون بر جای میگذارد. انسانهای نخستین از دست او
به غارها پناه می بردند تا از گزند او در امان باشند
و انسانهای نوین "غار" های جدید مانند خانه و شهر
و علم و هنر و تئاتر و سینما و اینترنت برای خود میسازند
تا در آنها لختی بیاسایند و دفع ملال کنند.
دیدیم که انسان نوین در برابر مطلقالعنانی خدای دورهی متأخر
قرون وسطی چگونه به پاخاست و به خود متکی شد
و به آن پاسخی تاریخی داد.
مطلقالعنانی واقعیت نیز انسان را به اتکای به نفس
و اعتماد به خود و ابراز وجود فرا میخواند.
بلومنبرگ در کتاب "کار بر روی اسطوره" مفهوم "مطلق العنانی"
Absolutismus را تعمیق میبخشد و آن را به واقعیت
نیز تسری میدهد. این گسترش معنایی به گفتهی وتس
با دو عمل مهم صورت میگیرد:
-
خنثیسازی موضوعی[5] به این معنا که تمایز معنایی
-
میان قدرت قاهر و بیملاحظهی خدای سدههای
-
میانهی پسین از یکسو و قدرت قاهر و بیملاحظهی واقعیت از سوی دیگر برداشته میشود.
-
تعمیم زمانیمکانی[6] یعنی قدرقدرتی واقعیت تنها انسانهای سدههای میانه را به چالش نمیطلبد، بلکه تمام بشریت در کل اعصار و مکانها را فرامیخواند تا در برابرآن چارهای بجویند و قد علم کنند.
به نظر بلومنبرگ آدمیان در تمام ادوار گوناگون از طریق نظامات
تفسیری[7] یعنی به یاری حکایات اسطورهای، تعالیم یا آموزههای دینی،
مراسم و مناسک عبادی، نظامات متافیزیکی و مدلهای علمی
کوشیدهاند و حتی همین امروز نیز میکوشند تا
بر سیطرهی بیچون و چرای واقعیت بیرحم قائق آیند
و زندگی خود را پاس دارند. تمامی این کار را میتوان تلاش
انسان برای فاصلهگرفتن از قدرقدرتی تحمل ناپذیر واقعیت
بیملاحظه و بیپروا تعبیر کرد. بدین ترتیب بلومنبرگ
با این نگاه خود از کسانی چون آدُورنو و هُورکهایمر و
هایدگر فاصله میگیرد. به زعم آنان تاریخ اندیشه از میتوس
به لوگوس یعنی از اسطوره به سمت عقل پیش میرود
و به سوی غلبه بر عالم سیر میکند. بلومنبرگ برخلاف آنان،
در پس تمامی تبیینها و تفاسیر از جهان، کوشش پنهانِ ِ
فاصله گرفتن از آن باشندهی بیگانه، قاهر و دسترسناپذیر را میبیند.
این تقابل، اندیشهی بنیادین بلومنبرگ را آشکار میکند:
در یکسو، مطلقالعنانی واقعیت، قاهریت ِترسآفرین ِ جهان،
بی بنیادی ِعالم ِخاموش و بی کران، و در سوی دیگر،
تلاشهای گوناگون آدمیان برای فاصلهگیری از این واقعیتِ صامت
و قدرتمند و رام کردن آن (همانجا، ٤١).
وتس به درستی بر فضل تقدم ارنست کاسیرر در این زمینه تأکید
میکند. اگرگذشتگان انسان را حیوان عاقل و ناطق خواندهاند،
کاسیرر انسان را حیوان نمادساز تعریف میکند:
"انسان موجودی است که عوالمی از نماد [Symbol] را ایجاد
میکند، این بدان معناست که چنین عوالمی، ابعادی از واقعیتاند که
انسان در وهلۀ نخست، در آنها زندگی میکند. زبان، اسطوره،
دین، هنر، علم و تاریخ جزء این عوالم نمادیناند. نتایج این فعالیت
نمادسازی انسان، «مخلوقات اسطورهای، مناسک دینی و اصول
عقاید، آثار هنری و نظریههای علمیاند».
همه اینها مجموعاً قلمرو عالم انسانی را تشکیل میدهند
که در آن نه با خودِ واقعیت، بلکه صرفاً با خودمان سر و کار
داریم... صور نمادین متنوع – نظیر زبان، اسطوره، هنر، دین،
علم – همه واجد کارکرد بنیادین واحدیاند. کوشش آنها متوجهی
بناکردن عالمی قابل اعتماد، مأنوس و نظامیافته است...
«اینک انسان به جای آن که با اشیاء سر و کار داشته باشد،
با خویش سر و کار دارد ... او دیگر در عالم فیزیکی صرف
زندگی نمیکند، بلکه در عالمی نمادین به سر می برد»" (همانجا).
بلومنبرگ به پیروی از کاسیرر بر این نظر است
که انسانها برای آن که واقعیت خشن و بیرحم را مهار کنند،
سکوت این عالم ترسناک را بشکنند و قدرقدرتی واقعیت
را طرد کنند، اسطوره را ابداع کردهاند.
توجهی بلومنبرگ بیش از همه به کارکرد اسطوره
و خدمتی است که به بشر کرده است.
جهان، بینام و ترسناک است.
اسطورهها با داستانهای خود این جهان بینام
و غریب را نامگذاری میکنند تا از غربت و بیگانگی
و به تبع آن از ترسناکی آن بکاهند
و جهان را زیستجهان انسان کنند.
در این جا لازم است تا به اختلاف دو مفهوم اشاره کنیم تا بتوانیم
سخن بلومنبرگ را بهتر دریابیم. در زبان فلسفی آلمانی
و به پیروی از کیرکگور و هایدگر میان Furcht و Angst
تفاوت گذاشته میشود.
مترجمان ما اصطلاح نخست را "ترس"
و دومی را "ترسآگاهی" ترجمه کردهاند که چندان
وافی به مقصود نیست. Furcht به ترسی گفته میشود
که دارای موضوع است، مانند ترس از سگ هار و مار سمی
و امتحان آخر سال. درعوض Angst به ترسی اطلاق میشود
که فاقد موضوع است. به زبان بلومنبرگ چنین هراسی
"یک التفات ِآگاهی ِبدون موضوع است." [8].
هراس از تاریکی تهدیدآمیز یا امر بیگانه، گونههایی
از چنین ترسی است[9]. موضوعش قابل درک و لمس نیست
و نمیتوان آن را به نام یاد کرد. به نظر بلومنبرگ سیطرهی
واقعیت از چنین خصوصیت هراسانگیزی برخوردار است
و اسطوره میکوشد چنین هراسی را بزداید و جهان نامأنوس
و بیگانه را برای آدمی مأنوس و آشنا کند. به گفتهی او "اسطوره،
فروکاستن ِمطلقالعنانی واقعیت است"،
واقعیتِ بیچهره، هراسانگیز، بینام، بیگانه، بیکلام
و قدرقدرت از طریق اسطوره برای ما مأنوس میشود
. اسطورهها، بینامی ِآنچه بیچهره است، قدرقدرتی ِآنچه
دسترسناپذیر است و بیمعنایی آنچه بیگانه است
را از میان برمی دارند.
کارکرد دیگر اسطوره معنابخشی به حیات است.
بلومنبرگ همسو با دیلتای و رُتهاکر بر اهمیت معناداری
عالم تأکید میکند که علم نسبت به آن بیتوجه است،
اما اسطوره قادر است آن را عرضه کند. به نظر بلومنبرگ
عالم علمی، برخلاف کیهان ِپرمعنای تفکر اسطورهای،
ایجاد کنندهی هیچ معنایی نیست. علم معنایی را که اسطوره
برای این عالم ایجاد کردهاست، از عالم میستاند
و آن را بی معنا میکند.
از این رو به نظر بلومنبرگ، کارکرد علم دوگانه است:
-
همسو با اسطوره میکوشد از مطلقالعنانی واقعیت فاصله بگیرد.
-
از آنجا که معناداری را از عالم میگیرد و طبیعت را صامت و بیکران و بیاعتنا به بشر نشان میدهد، بار دیگر مطلقالعنانی واقعیت را از نو قوت میبخشد.
بلومنبرگ این نظر رایج مبنی بر ا
ین که اسطوره صورت
اولیهی روح بشری است که دورانش سپری شده است
و اکنون صورتهای دقیقتر فلسفه و علم جایگزین
آن شدهاند را رد می کند (همانجا، ٤٤)
. به نظر او خطاست
اگر مانند دوران روشنگری گمان کنیم که در گذار از میتوس
به لوگوس یا
از اسطوره به عقل، گسستی بنیادین رخ داده است.
به باور متفکران روشنگری،
اسطوره و لوگوس دو مفهوم متقابل و آشتیناپذیرند.
بلومنبرگ با این نظر
سر سازگاری ندارد. نه اسطوره امری غیرعقلانی است
و نه عقل محصول
پشت سرنهادن ِاسطوره است، چرا که تفکر اسطورهای
با مهار کردن قهر
طبیعت ناشناس و معنا بخشیدن به ناشناختگی بینام طبیعت،
خود در خدمت روشنگری است.
از این رو اسطوره و عقل را دوضد آشتی ناپذیر دانستن،
به زعم بلومنبرگ از جعلیات دوران بعد و امری به
غایت سطحی است،
زیرا "کارکرد اسطوره را در غلبه بر بیگانگی ِ خود عالم در دوره
آرخایی به عنوان امری عقلانی نادیده میگیرد"
. عقل و اسطوره، روشنگری و دین، هرچند به لحاظ نظری متنافر
و واگرایند، لیکن در اصل از جنبهی عملیی زندگی
همگرایی دارند،
چرا که همهی آنها علیه هرج و مرج تهدیدآمیز
واقعیتِ بینام عمل میکنند
(همانجا، ٤٤). "روشنگری و علم،
از آن حیث که مانند اسطوره ابزاری در خدمت بقای حیات بشریاند،
در مسیر سنت اسطورهای قرار دارند، هرچند نه به یک نحو. ...
در اسطوره و علم ما با انسانی کردن عالم رو به رو هستیم،
که این خود میتواند به دو معنا باشد: نخست این که به عالم هیأتی
انسانی بدهیم و دیگر این که عالم را به خدمت انسان درآوریم....
اسطوره و علم از طریق نظامی قابل اعتماد، روشن و حساب شده،
جانشین خائوس [یا آشوب ازلی] میشوند که در آن نمیتوان
به هیچ چیز تکیه و اعتماد کرد." (همانجا، ٤٥)
البته خطاست اگر گمان کنیم که قصد بلومنبرگ این است که
باید دوباره به اسطوره بازگردیم یا اسطوره می تواند مجدداً احیاء شود
. تمام تلاش او شناختن کارکردهای اسطوره است و نشان دادن سهم
آن در کاهش مطلق العنانی واقعیت و کمک به بقای بشر.
بحث بلومنبرگ و وتس وسیع تر از آن است که در این مختصر بگنجد.
قصد این نوشته تنها نشان دادن چهرهای دیگر از بلومنبرگ
و دعوت خواننده به شناختن چهرههای دیگر این متفکر ژرف اندیش
معاصر آلمانی است.
از هانس بلومنبرگ بسیار میتوان آموخت، اما آنچه برای ما
ایرانیان اهمیت بسزایی دارد شاید آموختن این درس باشد که:
از نگاه ایدئولوژیک به فلسفه، علم، دین و اسطوره فاصله بگیریم
، نگاهی که متأسفانه در میان ما ایرانیان رهبران و رهروان بسیار
دارد.
نگاهی به ترجمه
نخست باید سپاسگزار مترجم مقالهی "کار بر روی اسطوره"،
خانم فریده فرنودفر بود که توانسته است چهرهای دیگر از بلومنبرگ
را به خوانندهی فارسی زبان معرفی کند
و زمینهای برای شناخت بیشتر او فراهم آورد.
ترجمه از متن آلمانی به ویژه متون فلسفی کاری به غایت دشوار است
و ما در این زمینه همچنان اندر خم یک کوچهایم و باید مدتی بگذرد
و ترجمههای فراوانی از متون آلمانی صورت گیرد و فرهنگهای معتبری
منتشر شود تا بتوانیم فاصلهی خود را با ترجمههایی که
از زبان انگلیسی یا فرانسوی توسط استادان این فن صورت می گیرد،
به حداقل ممکن برسانیم.
عمدهی علل مشکلات این راه، یکی دشواری زبان آلمانی و پیچیدهنویسی
فیلسوفان آلمانیزبان است و دیگری اختلاف ساختاری زبان آنان با زبان فارسی. شوپنهاور در بارهی زبان آلمانی سخن نغری دارد:
"اصل حکمفرما در هنر نگارش چنانست که هر انسانی در یک زمان نمیتواند در بیش از یک موضوع به روشنی اندیشه کند، پس از او نباید خواست در یک زمان دو یا چند موضوع را مورد تفکر قرار دهد. ولی ما با باز کردن پرانتز و عبارات معترضه در داخل جمله و شکستن جمله برای گنجاندن آنها همین را از خواننده میخواهیم و این شیوهایست که مآلاً گسیختگی بیجهت و غیر لازم به وجود میآورد. نویسندگان آلمانی در این زمینه بیش از همه خلاف میکنند. اینکه زبان آلمانی بیش از هر زبان زندۀ دیگر مناسب این شیوه است، حقیقتی را بیان میکند ولی آن را موجه نمیسازد. نثر هیچ زبانی را چون زبان فرانسه به راحتی و روانی نمیتوان خواند؛ چون زبانی است که این خطا اصولاً در آن راه ندارد. نویسندۀ فرانسوی افکارش را به دنبال هم و در یک نظم منطقی و طبیعی بیان میکند و از اینرو خواننده نیز تمام توجهش را بی هیچ گسیختگی به تک تک آنها معطوف میدارد. ولی نویسندۀ آلمانی آنها را یکبار و دوبار و سه بار درهم میپیچد و به هم میبافد و به جای آنکه آنها را به دنبال هم بیان کند، اصرار میورزد که هر شش مطلب را یکجا بگوید". (نقل از مقدمهی مترجم سنجش خرد ناب، ویراست نخست، XL)
در مورد دشواری و تاریکی متون فلسفی آلمانی نیز لازم نیست سخن دراز کنیم. هر که کم و بیش با آثار فلسفی آلمانی روبرو شده باشد، میداند که این آثار تا "سرحد خستگی به قوهی توجه فشار میآورند". به گفتهی شمسالدین ادیب سلطانی، زبان آلمانی، زبانی تاریک است، "اگر یونان روشنی را به بشریت عرضه داشت، این سرنوشت آلمان بود که تاریکی فلسفی را به بشریت هدیه کند، یا بهتر بگوییم، اندیشۀ او را تا دورترین و تاریکترین مرزهای ممکن، بگستراند" (سنجش خرد ناب، ویراست نخست، XLIII).
این نکته را ازآن رو آوردیم تا اگر خطایی در ترجمهی مترجم محترم یافتیم، آن را نشانهای ازضعف مترجم یا بیاعتباری ترجمهی او نگیریم. کار خانم فرنودفر شایستهی هرگونه تقدیر است و آنچه در پی می آید، کوششی است برای بالا بردن سطع توقع خواننده به قصد راه کمال پیمودن ترجمههای آلمانی به فارسی.
١- نسخهی اصل
در ترجمهی هر اثر باید نخست مطمئن شد که آیا مؤلفِ اثر، ویرایش جدیدی از کتاب خود عرضه کرده است یا نه؟ و پس از اطمینان از این امر به ترجمهی آن اقدام کرد. متأسفانه مترجم محترم به این نکتهی مهم توجه نکرده است. همانطور که در آغاز این مقاله گفتیم، وتس کتاب خود را نخست در زمان حیات بلومنبرگ در سال ۱۹۹۳ منتشر کرد و سپس در سال ۲۰۰۴ آن را با ویرایش جدید روانهی بازار ساخت. ویرایش جدید هم از نظر تعداد صفحات و هم از نظر آرایش کاملاً با ویرایش نخست فرق دارد. مترجم نیز هیچ اشارهای به این انتخاب و مبنا قرار دادن ویرایش نخست نکرده است. چنانچه مترجم قصد دارد کل کتاب را ترجمه کند، توصیه میشود، ویرایش دوم اثر را مبنای کار خود قرار دهد، تا رنج و زحمتی که برای ترجمهی این اثر نفیس میکشد، ضایع نشود.
٢- جابهجایی اجزای جمله
یکی از ویژگیهای هر زبان، علیالخصوص زبان فلسفی آلمانی، این است که با تقدم مکانی بخشیدن به یکی از اجزای جمله این امکان را فراهم میکند تا بر جزئی از آن تأکید شود. به عنوان مثال اگر دو جملهی زیر را در نظر بگیریم:
"دیروز به پرویز تلفن زدم" و "به پرویز دیروز تلفن زدم"،
این دوجمله اگرچه از اجزای یکسانی برخوردارند و خبر واحدی را منتقل میکنند، اما تأکید جملهی نخست بر زمان است و حتی میتوان در برخی مواقع آن را برابر "همین دیروز بود که به پرویز تلفن زدم" معنا کرد، حال آن که تأکید جملهی دوم بر شخص پرویز است و میتوان از آن معنای " به پرویز من که دیروز تلفن زدم!" را استنباط کرد. از این رو می باید در ترجمه به این نکتهی ظریف توجهی کافی داشت و اجزای جمله را تنها به لحاظ زیبایی و خوشخوانی در زبان فارسی چندان پس و پیش نکرد، مگر آن که چارهای جز آن نباشد.
مترجم محترم نخستین جملهی "کار بر روی اسطوره" را چنین ترجمه کرده است: "کتاب عظیم بلومنبرگ با عنوان کار بر روی اسطوره (Arbeit am Mythos) در سال ۱۹۷۹ به چاپ رسید." (ص ٤۰)
ترجمهی ایشان کاملاً درست است جز بیتوجهی به همان نکتهای که در بالا آمد. در واقع ترجمه میبایست چنین میبود: "در سال ۱۹۷۹ اثر عظیم دیگری از بلومنبرگ به نام کار بر روی اسطوره (Arbeit am Mythos) منتشر شد." (S. 81)
نویسنده با پیش کشیدن زمان انتشار کتاب چند قصد را دنبال میکند:
-
خواننده بلافاصله متوجهی سال انتشار کتاب می شود.
-
توجه به سال انتشار کتاب از آن رو مهم است که بلومنبرگ در همین سال کتاب دیگری نیز منتشر کرده است و خواننده از این طریق متوجهی میشود که با فیلسوف پرکاری روبروست.
-
از سوی دیگر نویسنده با افزودن کلمهی "دیگر" (که متأسفانه در ترجمهی فارسی جا افتاده است) توجهی خواننده را به این نکته جلب می کند که کتاب کار بر روی اسطوره تنها یکی از کتابهای سترگ بلومنبرگ است.
می بینیم که تمام این معانی با پس وپیش کشیدن اجزای جمله در ترجمهی فارسی چگونه از دست رفته است.
٣- معادلهای فارسی
از جمله موضوعات مهم هر ترجمه به ویژه ترجمهی متون فلسفی توجهی کافی به معادلهای فارسی است. ترجمهی فارسی "کار بر روی اسطوره" به این امر جز در مواردی معدود توجه داشته است. در زیر به برخی معادلها که در آنها از این قاعده پیروی نشده است اشاره میکنیم:
در ترجمه آمدهاست: "بلومنبرگ از چنین عالمی به "استبداد واقعیت" (Absolutismus der Wirklichkeit) تعبیر می کند ... مفهوم استبداد واقعیت ما را به یاد مفهوم استبداد الوهیت (theologischer Absolutismus) در کتاب حقانیت عصر جدید میاندازد." (همانجا)
معمولاً Absolutismus / absolutism را در نوشتارهای سیاسی به "استبداد" یا "حکومت استبدادی" ترجمه میکنند، هر چند که میان معنا و مفهوم استبداد در فرهنگهای شرقی و معنا و مفهوم Absolutismus / absolutism در فرهنگهای مغربزمین تفاوت هست. تنها به اشاره بگوییم که Absolutismus / absolutism اصطلاحی است که در دوران جدید باب شد که در عین حکومت مطلقهی فردی و بی اعتنایی به اصلاحات سیاسی، عموماً با اصلاحات اقتصادی و اداری و حقوقی همراه بود، حال آن که در حکومتهای استبدادی شرقی شاهد چنین نشانههایی نیستیم. از این رو شاید بهتر باشد حتی در زبان سیاسی نیز آن را "حکومت مطلقه" ترجمه کنیم و "استبداد" را برای واژههایی مانند Tyrannei / tyranny و Despotismus / despotism به کار بریم.
به هر رو اگر در نوشتارهای سیاسی نمیتوان چنین کرد، در عرصهی فلسفه میباید واژهای وضع کرد تا ارتباط میان آن و لفظ "مطلق" absolut حفظ شود، زیرا در غیر این صورت سخن بلومنبرگ چندان قابل فهم نخواهد بود. وی وقتی از پدید آمدن خدای قاهر مطلق در سدههای میانهی پسین سخن میگوید که جایی برای اختیار آدمی باقی نمیگذاشت و بر پایهی آن اصطلاح theologischer Absolutismus را وضع می کند، اگر absolut را "مطلق" و اصطلاح اخیر را "استبداد الوهیت" ترجمه کنیم، این پیوند را گسستهایم. از همین روست که آقای دکتر محمدرضا نیکفر این اصطلاح را "مطلقبینی الهیاتی" ترجمه کرده است که به زعم این نگارنده بر برابرنهادهی خانم فرنودفر برتری دارد. بر همین پایه بهتر است Absolutismus der Wirklichkeit را نیز "مطلقبینی واقعیت" یا "مطلقالعنانی واقعیت" ترجمه کرد و نه "استبداد واقعیت".
باید خاطر نشان کرد که واژهها به موجودات زنده میمانند که متولد میشوند، رشد میکنند، معانی گوناگون میگیرند و ممکن است پس از مدتی مهجور و متروک شوند و از کارایی و بازدهی بیفتند. به عنوان مثال در حالی که ما در گذشته میان واژههای "فهم" و "عقل" چندان تفاوتی نمیگذاشتیم و هماینک در زبان روزمره نیز این دو را یکسان به کار میبریم، لیکن با ورود فلسفهی کانتی معانی این دو دست کم در پهنهی فلسفه گسترش یافته است و نمیتوان دیگر آنها را مترادف هم به کار برد. بر همین قیاس میتوان در نظر گرفت که معنای مطلق و ترکیبات آن نیز گسترش یابد تا بتواند پاسخگوی نیازها شود.
موردی دیگر: "تحقیق کار بر روی اسطوره به نوعی هم با کتاب حقانیت عصر جدید او در پیوند است و هم با کتاب پیدایش جهان کوپرنیکی".
ایراد کوچکی که به این ترجمه میتوان گرفت در انتخاب فعل جمله است. تحقیق کار بر روی اسطوره در ادامهی دو کتاب حقانیت عصر جدید و پیدایش جهان کوپرنیکی است و نه در پیوند با آنها. فعل آلمانی anküpfen به همین معناست (بنگرید به Universalwörterbuch A-Z و نیز فرهنگ آلمانی-فارسی دکتر فرامرز بهزاد). به علاوه لفظ "به نوعی" نیز زاید است و این ارتباط و ادامه کاری را ضعیف می کند.
مثالی دیگر: "نخست، بینش غیرقابل اندازهگیری بودن عالم که مبین ناچیز بودن انسان در کل است"
"غیرقابل اندازهگیری بودن عالم" نه زیباست و نه درست. احیاناً مترجم محترم فعل ermessen را با messen اشتباه گرفته است و بر پایهی آن Unermesslichkeit را "غیرقابل اندازهگیری بودن" ترجمه کردهاست. بهر حال منظور "بی کرانگی عالم" است و نه "غیرقابل اندازهگیری بودن عالم". خود مترجم نیز چند سطر بعد ترکیبی نظیر آن را به درستی "عالم بی حدّ" ترجمه کرده است.
مثالی دیگر: "و سرانجام، بیتفاوتی و بیملاحظه بودن عالم در قبال انسانی که دچار اضطرار و نیازهاست"
معادل "بیتفاوتی" در برابرGleichgültigkeit / indifference چندان جا افتاده است که کمتر کسی سخن زندهیاد خانلری را به یاد می آورد که آن را نادرست میدانست. این نگارنده معادل "بیاعتنایی" را بر "بیتفاوتی" ترجیح میدهد. در همانجا به جای "موجب به بارآمدن این گمان میشود" نیز میشد به راحتی نوشت "این ظن را ایجاد میکند".
٤- توجه به ضمایر
از ویژگیهای زبان آلمانی کثرت بیش از حد کاربرد ضمایر است، به نحوی که در نگاه نخست مرجع ضمیر بر خواننده معلوم نیست. از این رو در ترجمهی چنین عباراتی باید دقتی بیش از حد معمول مبذول داشت و این تنها یکی از مشکلات عدیدهی ترجمه از زبان آلمانی است.
در ترجمه آمده است: " با این که این مسأله تازه در دوران جدید قابل فهم میشود، اما بنیان آن در تمامی نظامهای تفسیری مغرب زمین وجود داشته و تمام مدت سعیاش بر آن بود که خود را از مخمصۀ چنین چیزی برهاند."
مترجم محترم ضمیر اشارهی dieser را که به Absolutismus der Wirklichkeit "استبداد واقعیت" اشاره میکند، "این مسأله" ترجمه کردهاند. اما بحث بر سر بخش دوم جمله است: از ترجمهی ایشان چنین بر میآید که "این مسأله" یعنی "استبداد واقعیت" بنیادش در همهی نظامهای تفسیری مغربزمین وجود داشته است و تمام مدت سعیاش بر آن بود که خود را از مخمصۀ چنین چیزی برهاند. اگر چنین برداشتی درست باشد که به نظر میرسد گونهی دیگری نمیتوان جمله را فهمید (زیرا ضمیر "ش" در "سعیاش" که مفرد است، نمیتواند به "نظامهای تفسیری" که جمع است بازگردد)، باید گفت که ترجمهی ایشان در این بخش یکسر خطاست. زیرا ضمیر sie در انتهای جمله نه به "استبداد واقعیت" بلکه به "نظامهای تفسیری" باز میگردد، دیگر این که این "استبداد واقعیت" نیست که "بنیان آن در تمامی نظامهای تفسیری مغربزمین وجود داشته"، بلکه برعکس تمام نظامهای تفسیری مغربزمین بنیادشان بر "استبداد واقعیت" قرار دارد و همین نظامات هستند که میکوشند گریبان خود را از "استبداد واقعیت" برهانند[10]. همانطور که پیشتر آمد، نظامات تفسیری مغرب زمین پاسخی به "مطلقالعنانی واقعیت" اند و میکوشند از آن فاصله بگیرند.
لینک ادامه مطلب :
http://www.berke-falsafe.de/mypage/blumenberg_arbeit_am_mythos_persisch.htm
برگرفته از سایت تازه های ادبی به مدیریت آقای م.مجتبی
http://ccccc.blogfa.com/
|